نادر نادرپور:عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش
❈۱❈
عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش
آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش
شسته ز فیروزه های چشم تو ، خورشید
رنگ هزاران غمی که گشته فراموش
❈۲❈
آمدی از ره بدین امید که دستی
باز کند ناگهان به خنده دری را
گوش تو کز سردی زمانه فسرده ست
❈۳❈
بشنود آوای گرم منتظری را
پای نهادی به روشنایی درگاه
سایه ی تو همچو قیر گرم به در ریخت
❈۴❈
نعره زنان کوفتی شقیقه ی در را
لیک ترا خاک انتظار به سر ریخت
نوری از آن سوی شیشه ها نتراوید
❈۵❈
پنجره ها کورتر ز شب پره ها بود
باد ، دهان از سرود خویش تهی کرد
آنچه در این سرزمین نبود ، صدا بود
❈۶❈
پیر شدی ناگه از شگفتی این درد
خرد شدی ناگه از گرانی این بار
موی تو در یک نفس چو برف فرو ریخت
تکیه زدی از هراس خویش به دیوار
❈۷❈
آمده بودی بدین امید که بر تو
باز کند هر دری به خنده دهان را
آمده بودی که جام گوش تو نوشد
❈۸❈
جرعه ی گرم صدای منتظران را
لیک نیاسوده بازگشتی ازین راه
برق امیدی به خاطرت ندرخشید
❈۹❈
کام ترا آسمان تیره ی این شهر
جرعه ای از جام آفتاب نبخشید
ببینمت ای سالخورده مرد مسافر
❈۱۰❈
می روی و کوله بار درد تو بر دوش
در بن فیروزه های چشم تو ، خورشید
با شفق لعلگون خود شده خاموش
کامنت ها