نادر نادرپور:مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود در خلوت اتاق به جز من کسی نبود
❈۱❈
مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود
در خلوت اتاق به جز من کسی نبود
قلب سیاه ساعت شماطه می تپید
شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید
❈۲❈
ناگه صدای دور سگی در فضا شکست
ازپ شت قاب پنجره ، برق تلنگری
بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست
ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد
❈۳❈
آونگ او چو مردمک چشم مردگان
از گردش ایستاد
در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد
نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا
❈۴❈
در خوابگاه ریخت
آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش
تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت
من میهمان هر شبه ام را شناختم
❈۵❈
اما هنوز طاقت برگشتنم نبود
قلبم درون سینه ی تاریک می تپید
نور از شکاف پنجره چون موم می چکید
ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما
❈۶❈
از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست
برگشتم از هراس
این روح ناشناس
روحی که چون شمایل شوم مقدسان
❈۷❈
در زیر روشنایی ماه ایستاده بود
صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم
تا زیر گوش های درازش کشیده داشت
خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست
❈۸❈
فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست
کامنت ها