نادر نادرپور:در آن شهر تاریک از یاد رفته که ویران شد از فتنه ی روزگاران
❈۱❈
در آن شهر تاریک از یاد رفته
که ویران شد از فتنه ی روزگاران
شبی بر ستون بسته ای دید سعدی
که نامش نپرسید از رهگذاران
❈۲❈
چو ماری که بر دوش ضحک خفته
گره خورده زنجیر بر بازوانش
عطش ، آتش افشانده در تار و پودش
❈۳❈
غضب ، لرزه افکنده در زانوانش
گذر کرد و از او نپرسید سعدی
که ای مرد برگشته ایام چونی ؟
❈۴❈
ندانست کاین بر ستون بسته هر شب
چو فرهاد نالیده در بیستونی
ندانست سعدی که این مرد تنها
❈۵❈
ز روز ازل بر ستون بسته بوده
ندانست کز روزگاران پیشین
همه شب پریشان و دلخسته بوده
❈۶❈
بسا کس که از گردش آسمان
درین خاکدان زاده و درگذشته
ولی این نگون بخت ، بر جای مانده
چو سنگی که سیلابش از سر گذشته
❈۷❈
شگفتا ! که این مرد شوریده خاطر
ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را
نه تقدیر او بند بر پای او زد
❈۸❈
که در دست خود داشت تقدیر خود را
من آن بر ستون بسته ی شوربختم
که بازیچه ی دست بیداد خویشم
❈۹❈
مگر شعر ، زنجیر فریاد من شد
که خودش بر ستون بست فریاد خویشم
کامنت ها