نادر نادرپور: اندیشه های آتشین من در خلوت آن صبح ابر آلود
❈۱❈
اندیشه های آتشین من
در خلوت آن صبح ابر آلود
خواب مرا آویختند از دل بیداری
من در فروغ لاجوردین سحرگاهان
❈۲❈
بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم
کز آسمان ، در ریسمان آویخت
وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری
من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم
❈۳❈
وز خویشتن بیرون روم ، یا در خود آویزم
اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز
در آبشار گریه ی باران
در آبشاری چون بلور بیکران : جاری
❈۴❈
باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت
باران : مرا در خود فروپیچید
باران : دلم را تیره کرد از آب سیه کاری
دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من
❈۵❈
مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین
راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش
در من مبدل کرد زاری را به بیزاری
دیدم که در زندان تاریک فراموشی
❈۶❈
در چاردیوار شب غربت
چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها
راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری
دیدم که چون رقاصکی مسکین
❈۷❈
بر محور زنجیر پولادین
در شادی و اندوه می رقصم
با تیک تک ساعت سنگین دیواری
دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست
❈۸❈
اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم
دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز
بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم
وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری
❈۹❈
ناگاه ، بانگ تیز ناقوس سحرگاهان
چون سوزنی با رشته ی پنهان
برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست
وز آسمان بیکران تا آستان من
❈۱۰❈
بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری
آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم
کز مغز شب ، اندیشه ای روشن
چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید
❈۱۱❈
در من فرود آمد به هوشیاری
گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار
دیگر ، زمان آرمیدن نیست
زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ
❈۱۲❈
هر لحظه ، از آفاق ناپیدا
در آسمان نیلی اینده می پیچید
برخیز ! تا این ضربه ها را نیک بشماری
کامنت ها