نادر نادرپور:شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خوا...
شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از سرزمین خویش آورده است ، به شاه ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین رخصتی یافت ، سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور است :
که مازندران شهر ما یاد باد
که مازندران شهر ما یاد باد
❈۱❈
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است :
و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است :
❈۲❈
من ابلیس را نزد کاووس دیدم
که مستانه برخاست با ارغنونش
چنان رقص رقصان به میدان در آمد
که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش
❈۳❈
چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد
ه در لرزه افتاد سقف و ستونش
سرود نخستین آن ارغنون زن
طنینی خوش انداخت در خاطر من
❈۴❈
که مازندران شهر ما یاد بادا
همیشه بر و بومش آباد بادا
گلستان او : در زمستان گل آرد
بیابان او : سوسن و سنبل آرد
❈۵❈
هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران
نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران
چو پایان گرفت آن ترانه
من از گردش چشم کاووس خواندم
❈۶❈
که راهی به مازندران می گشاید
سپس دیدم او را که هنگام مستی
در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها
به نطقی خیالی دهان می گشاید
❈۷❈
من اما بسی ناشکیباتر از او
همان شب ، از آن مجلس خسروانه
به دنبال ابلیس رفتم که شاید
ز مازندران باز یابم نشانه
❈۸❈
ولی گم شدم در سیاهی
که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه
وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی
مرا رهنمون شد به شهری یگانه
❈۹❈
به شهری که در صبح نمناک غربت
چو رنگین کمان می درخشید نامش
به شهری که خورشید مغرب نشین را
❈۱۰❈
گریزان تر از عمر ،دیدم به بامش
به شهری که می آمد و دور می شد
روان یا : دوان بر خطوطی موازی
قطار شتابنده ی صبح و شامش
❈۱۱❈
من از هجر خورشید چندان نخفتم
که بیماری آورد بیداری من
چنان روزها را به شب ها رساندم
❈۱۲❈
که با غفلت آمیخت هشیاری من
سفرنامه ی من چنین بود ، آری
که از کاخ کاووس در اوج مستی
❈۱۳❈
به اقلیم نادیده ای دل سپردم
که ابلیس مازندران خوانده بودش
ولی ناگهان پا به شهری نهادم
که تقدیر مانند گویی بلورین
❈۱۴❈
در آن تیرگی سوی من رانده بودش
من از کشور خویش دل بر گرفتم
ولی بهتر از او نجستم دیاری
چنان ریشه در خاک او بسته بودم
❈۱۵❈
که بی او به سویم نیامد بهاری
سرانجام رفتم به جایی که دیگر
نیارستم از خود سخن گفت با کس
❈۱۶❈
چنان بامدادش دروغین برآمد
که فریاد کردم : خدایا ، همین بس
چنان ماه را در شبش مرده دیدم
که گفتم طعامی است در خورد کرکس
❈۱۷❈
مرا باور آمد که از خانه ی خود
به دلخواه ابلیس دورم ازین پس
من امروز کاووس شوریده بختم
❈۱۸❈
که گم کرده ام راه مازندران را
به رستم بگویید تا برگشاید
طلسم فروبسته ی هفتخوان را
کامنت ها