نادر نادرپور:در نیمه های شب که نگین درشت ماه از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
❈۱❈
در نیمه های شب که نگین درشت ماه
از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
همچون حباب در دل آب روان شکست
خواب زلال من
❈۲❈
چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
با اولین تلنگر نور از میان شکست
آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
❈۳❈
بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
خاموشی درون مرا جاودان شکست
من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم
❈۴❈
وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
دریافتم که واقف راز نهفته نیست
❈۵❈
اما در آن سکوت دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت
وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
❈۶❈
آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
بر کاروان آدمیان بسته راه را
وان دست استخوانی چنگالگونه اش
❈۷❈
تا کشته های پیر و جوان را درو کند
از شب ربوده داس درخشان ماه را
آن چشم تازه دید که : راز هراس من
در هستی من است
❈۸❈
ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
این کیفرم بس است که اینده دشمن است
کامنت ها