نادر نادرپور:در سرزمین ناشناسان ، آن قدر ماندم کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد
❈۱❈
در سرزمین ناشناسان ، آن قدر ماندم
کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد
پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را
آیینه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد
❈۲❈
بیهوده کوشیدم که از آیینه بگریزم
اما نگاه سرد او بر کوششم خندید
وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام
اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید
❈۳❈
خویش گفتم کانچه پیری می کند با من
دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد
در بر جهان بستم
وز پیش دانستم که در تنهایی غربت
❈۴❈
هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت
وز من ، کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد
دیدم که از بام مه آلود سرای من
اینده پیدا نیست
❈۵❈
وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب
جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد
چیزی هویدا نیست
ور مرغ شب در خلوت ماه و سپیداران
❈۶❈
آماده ی خنیاگری باشد
بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد
یدم که در این خاک بی باران
گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست
❈۷❈
ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
دیدم کزین زندان بی دیوار
گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
❈۸❈
دیدم که در این خواب هول انگیز
دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها
آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد
باغ قدیم کودکی : دور است
❈۹❈
شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان
اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می اید
آواره ای را از دیار آشنایی ها
با خویش می آرد به سوی این غریبستان
❈۱۰❈
من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد
کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه
تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد
❈۱۱❈
او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید
کان پرتو سوزان جادویی
کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت
از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد
❈۱۲❈
کامنت ها