نادر نادرپور:در بامدادانی که بوی خردسالی داشت قتی که خورشید جوان از کوه می آمد
❈۱❈
در بامدادانی که بوی خردسالی داشت
قتی که خورشید جوان از کوه می آمد
من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار
می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی
❈۲❈
وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید
من هم ، شتابان در مسیر او
با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم
چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان
❈۳❈
اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی
وقتی که او گرمای ظهرش را
بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت
تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند
❈۴❈
من پیغمبر از نیشخند او
ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم
وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی
خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی
❈۵❈
آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود
آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم
تا عابری با گام مستانه
پامال می کردمش به بیبکی
❈۶❈
اندوه ویران گشتنش همواره با من بود
اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست
من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم
یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه
❈۷❈
دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه
کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم
معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن
در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم
❈۸❈
زیرا که آن کاخ بلند استوار من
چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند
با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید
گویی که تقدیر از نخستین روز
❈۹❈
با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود
مروز در صبح کهنسالی
دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب
خشم زمین جوشید و طغیان کرد
❈۱۰❈
طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت
در راه خود : آب و درخت و روشنایی را
با خاک یکسان کرد
آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک
❈۱۱❈
دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد
تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم
کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست
زیرا که در اقلیم ویران وجود من
❈۱۲❈
جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست
آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت
وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست
من رفته و اینده را یک سر تهی دیدم
❈۱۳❈
نک برون را چون درون ویرانه می بینم
هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست
با خویش می گویم که ای آواره تر از باد
ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی
❈۱۴❈
ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود
کامنت ها