ملا احمد نراقی:گفت با وی از پس صد اعتذار کی وجودت گلشن دین را بهار
❈۱❈
گفت با وی از پس صد اعتذار
کی وجودت گلشن دین را بهار
گر کژی گفتم تورا نشناختم
باز بر دستی قماری باختم
❈۲❈
گفت ای شیخ این کژیها راست باد
جان فدای آنکه یار ماست باد
تا به فکر این کژی و راستی
باشی ای جان راستی ناراستی
❈۳❈
از کژی و راستی ما کاستیم
با کج و با راست ما خود راستیم
آنچه می گویی گر از بهر خداست
هرچه خواهی گو چه کج باشد چه راست
❈۴❈
گر سخن با یاد یار دلکش است
گو بهر لفظی که خواهی آن خوش است
گو حدیث از آن نگار دلبری
خواه میگو تازی و خواهی دری
❈۵❈
در حدیثش فی اللیالی الصافیه
من همی جویم ردیف قافیه
او همی گوید که این شب کوته است
قافیه مندیش فرصت شد ز دست
❈۶❈
تا تو در اندیشه ی وزنی و سجع
سر زند صبح و شود خاموش شمع
از برای خاطر من ای حریف
قافیه بگذار و بگذر از ردیف
❈۷❈
بلکه ای همدم سخن در کار نیست
لفظ هم محرم درین دربار نیست
قصه ی آن یوسف گل پیرهن
خوشتر آن باشد که گویی بی سخن
❈۸❈
اندرین خلوت سخن بیگانه است
وضع الفاظ از پی افسانه است
چون تو افسانه نخوانی لفظ چیست
یار ما در بند سجع و لفظ نیست
❈۹❈
بلکه بگذر ای صفایی از زبان
بیزبان میگو حدیث دلبران
کاندرین محفل زبان نامحرم است
زین سبب از این حکایت ابکم است
❈۱۰❈
چون به این محفل رسی ای هوشمند
هم زبان کن مهر و هم لب را ببند
این زبان و لب ز جنس عنصر است
قصه ی ما از زبان دیگر است
❈۱۱❈
این زبان بند مکانست و زمان
وین سخنها زاده ی این دودمان
هست ما را ای حریفان در میان
داستان از لامکان و لازمان
❈۱۲❈
این زمان و لفظ جسمانی بود
نقل ما زان یار روحانی بود
لفظ از بهر معانی کسوت است
کسوت آن پوشد که او را قامت است
❈۱۳❈
آنچه نی آغاز و نی انجام داشت
کی تواند قامت و اندام داشت
بی سخن کن این معانی را بیان
داستان میگو و لکن بیزبان
❈۱۴❈
بیزبان گویم ولی هشیار کو
آنکه فهمد بی سخن اسرار کو
آنکه فهمد ناله مرغان کجاست
هم نوای عندلیب جان کجاست
❈۱۵❈
طوطی جان بیزبان در گفتگو
طوطئی کو تا بفهمد راز او
طوطیان در نغمه لیکن در چمن
ای دریغا نیست جز زاغ و زغن
❈۱۶❈
چونکه گوش اهل این مجلس کر است
در چنین مجلس خموشی بهتر است
نیست چون کالاشناسی در میان
این متاع ما نهان به درد کان
❈۱۷❈
چونکه صرافی نه در این چارسو
نقد ما در کیسه پنهان باش گو
اندرین بازار یک دلال کو
جز دو سه کیسه برد حمال کو
❈۱۸❈
گر نباشد آنکه فهمد بی سخن
دست اندر دامن تمثیل زن
قصه ی سلمی و لیلی پیش گیر
در نهان دست نگار خویش گیر
❈۱۹❈
گه ز شیرین داستان بنیاد کن
وز لب شیرین جانان یاد کن
از پریشانی خود سرکن سخن
پنجه در زلف پریشانش فکن
❈۲۰❈
داستان مهر و مه آغاز کن
دیده بر خورشید چهرش باز کن
ماه تابان کن ولی اندر یمن
جلوه ده یوسف ولی در انجمن
❈۲۱❈
پیرهن باشد شبیهات و مثال
وان حکایتهای چون آب زلال
پیرهن باشد حدیث دیگران
اندران بنهفته یاد دلبران
❈۲۲❈
چون سخن از آن بت حورا وش است
گر پریشان هم بگویم دلکش است
همچنانکه پیش ازین گفتیم فاش
مقصد آن اصل و ره باش آنچه باش
❈۲۳❈
چون به یثرب راه را باشد ختام
خواه رو از نجد و خواهی رو به شام
هم نباشد سعی تو بیمزد اگر
جانب مقصد نیاید ره بسر
❈۲۴❈
مقصدش هم گر نباشد بر تو فاش
در مقام تسخر و طعنش مباش
هر خطایی را ولی نبود ثواب
هرکسی ایمن نباشد از عتاب
کامنت ها