ملا احمد نراقی:روشن است این ای قلم بگذار باز رو به حال مؤمن اندر کاخ ناز
❈۱❈
روشن است این ای قلم بگذار باز
رو به حال مؤمن اندر کاخ ناز
چونکه ماند آن بنده ی خاص خدا
عهدی اندر عالم نور صفا
❈۲❈
نور آن را سوی خود جذاب گشت
چون شکر در آب افتد آب گشت
جامه ی عطار عطرافشان شود
مسگران را دوده بر دندان شود
❈۳❈
گلخنی را دست و رو خاکستری است
مطبخی را جامه چرب و روغنی است
بوی گل از باغبان آید همی
عطر جان از اهل جان آید همی
❈۴❈
دوزخی انگشت آتش می شود
آن بهشتی نور بیغش می شود
چون فتاد آن بنده در دریای نور
نور می گردد سراپا همچو طور
❈۵❈
ذره ای از نور جان بر طور تافت
طور خود را پای تا سر نور یافت
نور شد طور و به دارالنور شد
ظلمت مادیت از آن نور شد
❈۶❈
نور گردید و سوی افلاک رفت
طبع ظلمانی او در خاک رفت
نور شد بگریخت از ظلمانیان
زین سبب لم یستقر فی المکان
❈۷❈
طور موسی را عبادت گاه شد
در تجلی پس بوی همراه شد
طور موسی را قرین و یار شد
در خور تابیدن انوار شد
❈۸❈
بنده ی مؤمن در آن دریای نور
نور دیگر تافت بر وی همچو طور
صحبت حور و قصورش خار شد
طالب سرچشمه ی انوار شد
❈۹❈
آدمی را نیست در یکجا مقام
سیر او را نیست انجام و ختام
نیست او را یک نفس جای شکیب
یا سوی بالا زند پر یا نشیب
❈۱۰❈
گر کند در بزم اطمینان مقام
باز آمد ارجعی او را پیام
هین در این منزل مگیر آرام جای
بال و پر همزن و بالاتر برآی
❈۱۱❈
بال و پر ایمرغ قدسی باز کن
تا گلستان ارم پرواز کن
آشیانت بود در بستان جان
هین برآ ای مرغ جان در آشیان
❈۱۲❈
هان و هان ای قطره در دریا گریز
اندرین دریای بی پهنا گریز
روز و شب هست آدمی اندر سفر
یا به علیین گذارد یا سقر
❈۱۳❈
این مسافر روز و شب در پویه است
گاه اندر وجد و گاهی مویه است
خود رود گاهی و گاهی می برند
هر طرف شد می کشند و می کشند
❈۱۴❈
گر رود خود جانب اقلیم نور
می کشد نورش سوی خود هم به زور
ور سوی زندان ظلمت او کند
ظلمت او را جانب زندان کند
❈۱۵❈
پای او بندد به صد زنجیر زفت
خواجه رفت و خواجه رفت و خواجه رفت
سعی کن جانا که بالاتر روی
سوی آن جانبخش روح افزا شوی
❈۱۶❈
چون تو هستی روز و شب اندر سفر
یک سفر کن سوی آن بحر گهر
چون پرد چون رخصت پرواز هست
در قفس تا کی تورا باید نشست
❈۱۷❈
بال و پر چون هست رخصت نیز هست
از چه اندر دام هستی پای بست
کامنت ها