ملا احمد نراقی:کرد داماد آن نیای مهربان نوجوانی بس ظریف و نکته دان
❈۱❈
کرد داماد آن نیای مهربان
نوجوانی بس ظریف و نکته دان
در ز گنج و گوهر زر باز کرد
وان پسر را با زنی انباز کرد
❈۲❈
در شب دامادی آن پاک پور
داد داد از عشرت و عیش و سرور
در نثارش ریخت بس مرجان و در
کرد قربانی بسی گاو و شتر
❈۳❈
چونکه آوردند در خلوت عروس
خاست از شش سو غریو و بانگ کوس
هم درآوردند در خلوت پسر
دستشان دادند دست یکدگر
❈۴❈
آن پسر آمد بر دختر نشست
دیده اش بر روی او دستش به دست
دید در رویش زمانی تند تند
زیر لب با خویشتن در لند لند
❈۵❈
دست برد و بند شلوارش گشاد
گوش خود را بر در فرجش نهاد
گوش داد آنجا زمانی تیز تیز
جست از جا رو نهاد اندر گریز
❈۶❈
می دویدی و نگاهش در عقب
که مبادا کس کند او را طلب
رفت و کنج مسجدی آن شب خزید
از گریز خویش وجدش در مزید
❈۷❈
شکرها می کرد و حق را می ستود
که چه خوش جستم ازین قوم لدود
شب تمام شب پدر در جستجو
هم برادر در طلب در دشت و کو
❈۸❈
مادرش آسیمه اندر کوچه ها
خواهرانش اینَ گویان در قفا
تا صباح او را به مسجد یافتند
سوی او از هر طرف بشتافتند
❈۹❈
جمله در تعییر و توبیخ و ملام
کاین چه بود ای روزها از تو به شام
راه تو آیا کدامین دیو زد
یا که جادویی ز مکر و ریو زد
❈۱۰❈
آن یکی خواندش اعوذ وان یکاد
این یکی بستش به بازو سیمناد
آن یکی بر آتش افکندی سپند
از عطوفت آن یکی دادیش پند
❈۱۱❈
گفت ای یاران از اینها هیچ نیست
در دلم از سحر و جادو هیچ نیست
آنچه من بشنیدم از آن غار تنگ
بشنود هرکس گریزد تا فرنگ
❈۱۲❈
ای دریغا گوشتان شنوا بدی
تا به سوز جان من دانا بدی
یارب این فرج است یا دربند روم
غلغل روم است در آن مرز و بوم
❈۱۳❈
فرج خود یا باب الابوابست این
در درون یأجوج و مأجوج لعین
فرج این یا ثقبه مور و ملخ
فرج این یا حلقه ی دام است و فخ
❈۱۴❈
فرج یا دروازه ی شهر عدم
قافله در قافله دنبال هم
بار از آنجا بسته بهر جان من
رو به سوی خانه ویران من
❈۱۵❈
می شنیدید ای دریغا زان کنام
آنچه من بشنیدم از غوغای عام
من نهادم گوش بر سوراخ در
از نهیب نعره شد چاکم جگر
❈۱۶❈
خلقی اندر نعره کی مرد سلیم
آمدیم و آمدیم و آمدیم
هان و هان کو این ره پوکان کجاست
آمدیم اینک بگو آستان کجاست
❈۱۷❈
آن یکی گفتا پدر کو دایه ام
وان یکی می گفت کو سرمایه ام
آن یکی می گفت بابا نان بیار
وان دگر یک درد بی درمان بیار
❈۱۸❈
آن یکی می گفت کو بابا زنم
وان دگر کو خانه و کو مسکنم
آن یکی می گفت شویم دیر شد
آخر این دختر به خانه پیر شد
❈۱۹❈
آن یکی می گفت کو بابا طبیب
از مرض دیگر نماندستم شکیب
بسکه زین غوغا شنیدم از مغاک
از نهیبش زهره ام شد چاک چاک
❈۲۰❈
چون ندیدم جای آویز و ستیز
خود گرفتم لاجرم راه گریز
خوش از آن گودال جستم تللی
از غم و ادبار رستم یللی
❈۲۱❈
خوش گریزی کردی احسنت ای جوان
در دل ما هم نهادی آزمان
من هم از آنجا گریزی می زنم
بر سر اصل حکایت می روم
❈۲۲❈
می روم بر باقی این داستان
داستان آن امام راستان
داستان آن شعیب نیک زاد
کز خدایش صد ستایش بیش باد
کامنت ها