ملا احمد نراقی:جمله را از بهر حق قربان نمود جمله را قربان آن سلطان نمود
❈۱❈
جمله را از بهر حق قربان نمود
جمله را قربان آن سلطان نمود
داده بود آن را خدای ذوالمنن
مال و فرزندی چو اسماعیل تن
❈۲❈
آستین بر جمله افشاند از وفا
در ره آن پادشاه ذوالبها
یافت حق او را چو از خاصان خاص
نام خلت یافت از وی اختصاص
❈۳❈
برگزید او را خداوند جلیل
خواند او را از برای خود خلیل
خلعت خلت رسید او را ز رب
آمد او را هم خلیل الله لقب
❈۴❈
تارکش را افسر خلت رسید
مهر خلت شد به منشورش پدید
خواست از جا غیرت کروبیان
بحر غیرت گشت بزم قدسیان
❈۵❈
غلغل سبحان ذی المجدالعلی
والجمال الفرد والعزو الثناء
شور و غوغا در میانشان درفکند
جملگی گفتند با بانگ بلند
❈۶❈
کی خدا ای برتر از وهم و خیال
ای منزه از چه و چون و مثال
کی روا باشد که خاکی بس ذلیل
در حریم کبریا گردد خلیل
❈۷❈
از عناصر زاده ی خاکی نسب
کی روا باشد که یابد این لقب
او کجا و رتبه ی خلت کجا
نطفه ای را اینچنین زینت کجا
❈۸❈
مرد بقال از چه بس استاد بود
کی به پهلوی شهانش جای بود
موزه گر از جلد آهوی تتار
سازی آن را از برای سرمیار
❈۹❈
این نکوهش نی بد اول یارشان
بود ز آغاز وجود این کارشان
یفسدو یسفک بخواندندش نخست
پس گنه کار و جهول عهد سست
❈۱۰❈
این نبودی از حسد یا بغض و کین
حاش لله کی ملک هست اینچنین
بلکه از نادانی آن خلق پاک
بود از اطوار این فرزند خاک
❈۱۱❈
چونکه اکثر ذات او نشناختند
جانب طعن و ملامت تاختند
از خلافت گاه در بحث و جدال
گه ز خلت در میانشان قیل و قال
❈۱۲❈
آدمیزادا ببین تو چیستی
کان ملایک می نداند کیستی
قاصر از ادراک تو روحانیان
خدمتت را قدسیان بسته میان
❈۱۳❈
تو خلیفه ی حقی و نایب مناب
جانشین پادشاه مستطاب
نسخه ی آیات ربانی استی
مظهر اوصاف رحمانی استی
❈۱۴❈
ضرب دارالملک و اقلیم جلال
نقش دست نقشبند بی مثال
قدر خود بشناس اوج خود بدان
خویش را مفروش ارزان و مهان
❈۱۵❈
اندرین بازار پرسودا و شر
مشتری بسیار داری ای پسر
مشتری افزون ز تعداد و شمار
جمله واکرده دکان از هر کنار
❈۱۶❈
چونکه خود را می فروشی ای عمو
مشتری قدر دانی را بجو
قدر دان و صاحب گنج و گهر
تا تورا بر سر نهد اکلیل زر
❈۱۷❈
بامدادان اسبهای خوش نژاد
برد میدان بهر بیع آن اوستاد
بانگ برزد کاسبها را ارخری
می فروشم فاش این المشتری
❈۱۸❈
سوی استا شد روان از هر طرف
مشتریها کیسه ی زرشان بکف
مهتر سلطان یکی را می خرد
جانب اصطبل سلطان می برد
❈۱۹❈
می برد آن را خرامان و چمان
تا به نزد پادشاه قدر دان
می دهندش جای جو قند و شکر
هم مویز خشک و هم حلوای تر
❈۲۰❈
زین ز زر سازند و از سیمش لگام
جان او روبند در هر صبح و شام
صبحها کان شه برآن گردد سوار
در رکابش میرو سلطان صد هزار
❈۲۱❈
سروران بوسند سمش از شعف
مهتوران گردند دورش هر طرف
آن یکی تیمار آن را انتظار
وان همی جوید ز سمش سنگ و خار
❈۲۲❈
می خرد آن اسب دیگر یک فقیر
کهکشانش گاه و شعرایش سفیر
می نبیند کاه و جو الا به خواب
دایم از جوع البقر در اضطراب
❈۲۳❈
نی صطبل او را نه آخور نی حصار
خوابگاه او نه جز خارا و خار
از یسار و از یمین جویای کاه
خاک بوید بهر جو تا صبحگاه
❈۲۴❈
گه به هیزم کش دهد او را کرا
گه سپارد سوی حمالی ورا
زان بتر اسبی دگر کانرا خرد
مرد عصار و سوی دکانش برد
❈۲۵❈
نی اثر بیند ز آب و نی زکاه
می خورد سرگین و آنهم گاه گاه
گردنش خم گشته زیر بار غنگ
شرحه شرحه گردنش از عاد سنگ
❈۲۶❈
نیست تیمارش بجز از چوب تر
مهترش نی غیر گرز گاو سر
بسته چشم و دست و پا اندر حصار
گرز بر فرقش که هین روغن بیار
❈۲۷❈
راه پیماید بسختی روز و شب
نی امید رحم و نی پای هرب
یکدمش آسایش و آرام نی
راه او را آخر و انجام نی
❈۲۸❈
ره رود اما نبرد منزلی
زآمد و رفتن نه او را حاصلی
می رود اما نه صحرایی نه دشت
نی هوای تازه و نه سیرگشت
❈۲۹❈
نی رهش را مبدئی و نی ختام
نی در آن ره منزلی و نی کنام
نی مجال خفتن او را نی شنو
تا تواند رفت گویندش برو
❈۳۰❈
گر بگویم رفتم این ره سالها
ریختم هم یال و هم کوپالها
گویدش استا که جان اندر تنت
باشد این ره را بباید رفتنت
❈۳۱❈
گر بگوید تابکی نبود جواب
جز که رو روای هیون با صد شتاب
ای تو در بازار این دنیای دون
مشتریها باشدت از حد فزون
❈۳۲❈
چون هوا و نفس کافر کیش تو
دوستان سود خود اندیش تو
آن زن و فرزند و عم و خال تو
وان عیال خفته اندر فال تو
❈۳۳❈
دشمن دیرینت آن دیو پلید
کو به تو چفسیده محکم چون کبید
جملگی آنها خریدار تو اند
در پی صید تو اشکار تو اند
❈۳۴❈
می خرندت از برای بندگی
نی پی مولایی و فرخندگی
می خرندت زیر صد بارت کشند
یا کنندت پوست بر دارت کشند
❈۳۵❈
آن یکی خواهد پی شبکاریت
وان دگر حمالی این عصاریت
وان کشد تا از تو کین جد و مام
کینه های آن نیاکان گرام
❈۳۶❈
این خریداران گدایان طریق
جملگی عباس دوسند ای رفیق
آن خریداران عور کفش دزد
از تو خواهند آش و نان و کار مزد
❈۳۷❈
یک خریدار دگر باشد تورا
پادشاه جمله شاهانش گدا
پادشاهی کشورش ملک وجود
کشورش را نی جهات و نی حدود
❈۳۸❈
بلکه بر ملک عدم هم حکمران
بر وجود و بر عدم حکمش روان
سکه در لاهوت و در ناسوت زد
نوبت از لاهوت در ناسوت زد
❈۳۹❈
قاف تا قافش همه گنج گران
سفره ی او از مکان تا لامکان
مشتری او انبیا و اولیا
ملک سرمد مایه دست قالها
❈۴۰❈
عقد ایجابش اگر جویی همین
انّ الله اشتری من مؤمنین
مانده از تو یک قبول ای نیکبخت
سر بجنبان تکیه زن بالای تخت
❈۴۱❈
بنده ی او گرد پس آزاد زی
رو غم او خور ز هر غم شادزی
بنده ی او همچو ابراهیم باش
پیش تیغ نار او تسلیم باش
کامنت ها