ملا احمد نراقی:چون شنید آن مرد عارف این سخن راست آمد نزد شیخ مؤتمن
❈۱❈
چون شنید آن مرد عارف این سخن
راست آمد نزد شیخ مؤتمن
آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان
❈۲❈
شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد
باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین
❈۳❈
گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من
آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر
❈۴❈
حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت
راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن
❈۵❈
آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین
ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است
❈۶❈
هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست
نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت
❈۷❈
هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر
خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها
❈۸❈
قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم
کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین
❈۹❈
روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد
کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را
❈۱۰❈
پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود
نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت
❈۱۱❈
هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس
هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر
❈۱۲❈
هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال
هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون
❈۱۳❈
رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم
هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا
❈۱۴❈
محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه
مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب
❈۱۵❈
وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود
خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم
❈۱۶❈
لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض
هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی
❈۱۷❈
مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق
تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن
❈۱۸❈
والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست
لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل
❈۱۹❈
بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک
در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا
❈۲۰❈
تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار
مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق
❈۲۱❈
چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام
چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور
❈۲۲❈
آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق
فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل
❈۲۳❈
هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور
نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک
❈۲۴❈
کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است
منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم
❈۲۵❈
این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان
این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو
❈۲۶❈
گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد
داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو
❈۲۷❈
آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو
پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
❈۲۸❈
نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش
نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا
❈۲۹❈
خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان
در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی
❈۳۰❈
نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود
از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای
❈۳۱❈
گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز
گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن
❈۳۲❈
ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو
گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست
❈۳۳❈
لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن
عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو
❈۳۴❈
دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب
گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان
❈۳۵❈
نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن
توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار
❈۳۶❈
هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر
صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
❈۳۷❈
گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم
شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید
❈۳۸❈
خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان
ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای
❈۳۹❈
بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد
صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر
❈۴۰❈
شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن
گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر
❈۴۱❈
جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای
ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند
❈۴۲❈
اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن
منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن
❈۴۳❈
دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار
گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست
❈۴۴❈
گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را
گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند
❈۴۵❈
هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ
گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود
❈۴۶❈
خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن
تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند
❈۴۷❈
اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب
سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر
❈۴۸❈
هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس
همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل
❈۴۹❈
همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد
پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
کامنت ها