ملا احمد نراقی:حق تعالی گفت با روح الامین هین برو اخلاص ابراهیم بین
❈۱❈
حق تعالی گفت با روح الامین
هین برو اخلاص ابراهیم بین
هین برو او را بفرما امتحان
امتحانش کن به پیدا و نهان
❈۲❈
داده بود او را خداوند احد
گوسفند و گاو بی حد و عدد
چارصد سگ با قلاده زرنگار
گوسفندش را شبان و راهیار
❈۳❈
چیزهای دیگرش بر این قیاس
آنچه افزون بود از حد و شناس
بود روزی آن خلیل تاجدار
در کنار دشت و طرف کوهسار
❈۴❈
گله اش پهن اندران پهنا رمه
هر طرف صد ساربان و صد رمه
در کناری او به صد عجز و نیاز
گاه در تسبیح و گاهی در نماز
❈۵❈
نی سخن از گوسفندی نی گله
عالم از تسبیح او پر غلغله
آسمان سرگشته ی سودای او
قدسیان پرشور از غوغای او
❈۶❈
لب خموش و جان پر از هیهای داشت
هی هئی بر یاد آن یکتای داشت
بی سخن عالم پر از فریاد او
های و هوی او همه بر یاد او
❈۷❈
دیدهایش محو راه کوی دوست
تا که می آید مگر از سوی دوست
گوش بر ره تاکه گوید نام او
دل بهرسو تاکه نوشد جام او
❈۸❈
کامد آن طوطی هندستان قدس
بلبل خوش نغمه ی بستان قدس
آن همایون پرهمای اوج باز
عندلیب گلشن اسرار ناز
❈۹❈
آن مبارک طایر عرشی نگر
آن برید خوش لقای خوش خبر
آن گرامی هدهد شهر صبا
آن نسیم روضه ی صدق و صفا
❈۱۰❈
آن حمام کنگر بام حرم
جبرئیل آن پیک کروبی قدم
بر تلی چون نوجوانی ایستاد
لب به نام پاک یزدان برگشاد
❈۱۱❈
نغمه ای سرکرد بر یاد حبیب
برد از جان خلیل الله شکیب
ناله ای بر یاد او از دل کشید
دل از آن در سینه ی عالم تپید
❈۱۲❈
پس به آواز خوش و بانگ طرب
بهر تسبیح خدا بگشاد لب
لب به تسبیح و به تقدیسش گشاد
غلغل تسبیح در گردون فتاد
❈۱۳❈
گفت سبوح اله العالمین
ربنا رب الملایک اجمعین
غلغلی افتاد از تسبیح آن
در میان حلقه ی سبوحیان
❈۱۴❈
شد بلند از لامکان و از مکان
نغمه ی سبوح و قدوس آنچنان
که مکان و لامکان شد موج زن
اهرمن درید بر خود پیرهن
❈۱۵❈
نغمه ی او حلقه بر لاهوت زد
لطمه پس لاهوت بر ناسوت زد
عرشیان در عرش دست افشان شدند
بلبلان قدس در طیران شدند
❈۱۶❈
چرخ در وجد آمد و رقاص شد
دشت و صحرا بزم خاص الخاص شد
کوه سرخوش آمد و چالاک شد
خاک هم سرگشته چون افلاک شد
❈۱۷❈
شعله اندر جان ابراهیم زد
آتش اندر قلزم تکریم زد
برقی اندر خرمن صبرش فتاد
صبر و آرامش، سراسر شد بباد
❈۱۸❈
ساغر شوقش دگر لبریز شد
آتش عشقش شررانگیز شد
هرچه بینی و نبینی در جهان
هرچه هست از آشکارا و نهان
❈۱۹❈
ذره ذره از ثریا تا ثری
حبه حبه از سمک هم تا سما
آتشی از عشق یار مهربان
در سویدا جمله باشد در نهان
❈۲۰❈
گر دل هر ذره بشکافی در آن
آتشی از عشق می بینی عیان
گر هیولی جفت آمد با صور
عشق صورتگر همی دارد بسر
❈۲۱❈
راه پیماید بسوی کوه دوست
بندر صورت ره عمان اوست
در بسیط آمد مرکب ای رفیق
مرکبی جوید پی قطع طریق
❈۲۲❈
ور به اقلیم نبات آمد جماد
ره بسوی کشور هستی گشاد
جانب حیوان گر آید یا نبات
راه جوید سوی او بحر حیات
❈۲۳❈
ور همی حیوان ز حیوانی جهد
رو به شهرستان انسانی نهد
عشق دیدار میهنش اندر سر است
کاندر انسان پرتوی زان مضمر است
❈۲۴❈
جمله اینها طالب یک مطلبند
بهر این مطلب ز خود در مهربند
می گریزد هریک از خود سوی دوست
جملگی را مطلب و مهرب هم اوست
❈۲۵❈
آنچه می بینی در اقلیم شهود
جمله رو دارند در ملک وجود
لنگ لنگان از عدم بربسته بار
بار امکانشان به دوش افتقار
❈۲۶❈
جانب اقلیم هستی ره سپر
سوی آن صقع مقدسشان نظر
چونکه آید اندرین ره بیشتر
هم نشان هستی آنجا بیشتر
❈۲۷❈
آن جمادی سوی او پوید همی
قرب هستی را از آن جوید همی
هم به حیوان چون نشان افزونتر است
وان حیات آن هستی آن را زیور است
❈۲۸❈
پویه دارد جانب او آن نبات
تا بخود یابد نشانی زان حیات
هست انسان اندر اقلیم شهود
آخرین منزل گه راه وجود
❈۲۹❈
اندر این آثار هستی بیحد است
هرچه بشمارم از آن یک درصد است
رو به او دارند اهل این سفر
سوی او هستند جمله پی سپر
❈۳۰❈
چون ندید انسان به سلطان وجود
از خود اقرب اندرین ملک شهود
هم بر آب خویش نقشی تازه زد
غیب را پس حلقه بر دروازه زد
❈۳۱❈
ابلق همت به زیر ران کشید
از شهادت جانب غیبت دوید
از شهادت مرد و زنده شد به غیب
رخش راند از روم تا یثرب صهیب
❈۳۲❈
عشق سلطان ازل گشتش دلیل
تا گذشت از مصر جسم و رود نیل
بار خود بگشاد در بطحای جان
خیمه زد در یثرب روحانیان
❈۳۳❈
ای بسا منزل کزین مردن برید
از قفس مرغی سوی گلشن پرید
عشق او را برد تا اقلیم جان
شد نهان از جسم و در جان شد عیان
❈۳۴❈
بیضه بشکست و برآمد زان خروس
ده خروسی خوشتر از سیصد عروس
از فضای لامکان پرواز آن
طایران عرش هم آواز آن
❈۳۵❈
آشیانش کنگر ایوان غیب
جلوه گاهش ساحت میدان غیب
بار دیگر هم ز جان پران شود
داخل گلزار جان جان شود
❈۳۶❈
بار دیگر هم از آنجا پر زند
خیمه اش را عشق بالاتر زند
عشق سرکش می کشد بازش عنان
تا بجایی کان نیاید در بیان
❈۳۷❈
اینقدر دانم که عشق ای مرتجا
راندش لیکن ندانم تا کجا
می برد او را ولیکن زین سپس
می نیاید در بیان هیچکس
❈۳۸❈
عقل را ادراک آن میسور نیست
ور بود هم شرح آن مستور نیست
بینهایت راه تا مصر وجود
تا به عمان بقا و بحر جود
❈۳۹❈
رخش عشق سرکشش در زیر پا
می برد او را خداوندا کجا
خاک بود و عشق او را خوار کرد
در بهاران خار را گلزار کرد
❈۴۰❈
باد فروردین در آن گلبن وزید
صد هزاران لاله و گل زان دمید
غنچه در غنچه دمیدش از نهان
غنچه نی بل رشک گلزار جهان
❈۴۱❈
پس صبا با غنچه پیغامی بگفت
کش ز هر غنچه هزاران گل شکفت
گل شد و دست عنایت زد بسر
بر سر کروبیان با کروفر
❈۴۲❈
غنچه گل شد گف شکفت و شد گلاب
عطر آن رشک جهان مشک ناب
وان گلاب آمد طراز زلف یار
عطرپاش آن دو زلف مشکبار
❈۴۳❈
عشق از این بسیار کرده است ای عمو
عشق عاشق را هزار احسنت گو
ای سفید از نور رحمت روی عشق
آفرین بر دست و بر بازوی عشق
❈۴۴❈
آفرین بر دست این استاد باد
بخت آن بیدار و جانش شاد باد
عشق نبود کیمیای جان بود
درد عالم را همه درمان بود
❈۴۵❈
مرحبا ای عشق شیرین کار من
از شرارت گرمی بازار من
مرحبا ای مایه ی سودای من
عشق شورانگیز روح افزای من
❈۴۶❈
ای دو عالم جملگی هست نام تو
رند و زاهد هر دو مست جام تو
ای فزون از عرش و کرسی پایه ات
کم مبادا از سرکس سایه ات
❈۴۷❈
مدتی شد کاتشم افسرده است
شمع خلوتگاه جانم مرده است
خشک شد از خون دل مژگان من
گل نرست از گلبن دامان من
❈۴۸❈
از تف اهم فلک آسوده است
اشک چشمم را قدم فرسوده است
وه وه ای عشق خلافت دستگاه
ای سپاه درد و غم را پادشاه
❈۴۹❈
ای تورا شاهان فرمانده غلام
ای تو هم دنیا و هم دین را امام
رحمتی فرما دلم را شاد کن
از قدومت این خراب آباد کن
❈۵۰❈
با سپاه درد افزون از حساب
خیمه زن بر کشور جان خراب
عقل را از ملک دل آواره کن
رشته ی عقل و خرد را پاره کن
❈۵۱❈
آتشی در مجمر دل برفروز
هرچه از من اندر آن بینی بسوز
من چه گویم در دلم جز یار نیست
غیر یاد یار شیرین کار نیست
❈۵۲❈
مدتی شد من ز خود بگریختم
آبروی خودپرستان ریختم
خودپرستی هست بر عاشق حرام
می نجوید غیر دلبر والسلام
❈۵۳❈
سالها شد می زنم من لاف عشق
آشیان کردم به کوه قاف عشق
از غم و دردم وجود آراستند
این چنینم ساختند و خواستند
❈۵۴❈
سینه ای از عشق دارم چاک چاک
از سمک دانند این را تا سماک
یکسره بدرود کردم نام و ننگ
تا سپردم دل به این شوخان شنگ
❈۵۵❈
تا دو چشم آن سیه چشمان بدید
دل برید از هر سیاه و هر سفید
آه و صد آه از نگاه گرمشان
از دل سخت و زبان نرمشان
❈۵۶❈
دام ایمان زلف عنبر بارشان
رهزن دین چهره ی گلنارشان
قبله ی جان ابروی پیوستشان
آهوی چین چشمهای مستشان
❈۵۷❈
کرده است مژگان آن ابروکمان
در بن هر موی من تیری نهان
لیک تیر او ز جان خوشتر بود
تیغ او بر فرق من افسر بود
❈۵۸❈
جان فدای تیغ او و تیر او
گردن من بسته ی زنجیر او
تیری افکند و مرا نخجیر کرد
زلف بگشود و مرا زنجیر کرد
❈۵۹❈
در برم یکشب ز رخ برقع گشود
کافرم گردیده بی یادش غنود
از درم یک شب درآمد بیخبر
نی شبم را صبح ماند و نی سحر
❈۶۰❈
آن نگار شوخ و پرتمکین من
یک شب آمد بر سر بالین من
خنده بر لبها دو چشمش مست خواب
پیرهن پاک و ز شور می خراب
❈۶۱❈
زلفها آشفته و ساغر بدست
بر سر بالین من آمد نشست
گفت برخیز و بگیر این جام را
درکش و بگذار ننگ و نام را
❈۶۲❈
گفتمش یا مهجتی روحی فداک
یا حبیبی ذاب قلبی فی هواک
یا حبیبی لاتکلفنی الشراب
اننی قد انقضی عهد الشباب
❈۶۳❈
لاتکلفنی شرابا فی السحر
ما افل شعری و ما غاب القمر
گفت من تازی ندانم ای فتی
ترک یغمایی کجا تازی کجا
❈۶۴❈
جام می بستان و لب خاموش کن
از برای خاطر من نوش کن
این صراحی را بگیر از دست من
نوش کن بر یاد چشم مست من
❈۶۵❈
گرچه می خوردن بر زاهد خطاست
لیک اگر از دست من باشد رواست
باده نی این آنچه می دانی بود
باده نی صهبای روحانی بود
❈۶۶❈
باده ای زالایش اجرام پاک
گفته روح قدسیش روحی فداک
خلوت شبها و هنگام سحر
باده ی جان پرور اندر جام زر
❈۶۷❈
در کف زیبانگاری همچو من
نیست جای انتظار ای ممتحن
ساغر از دستش گرفتم بیدرنگ
پس شکستم شیشه ی تقوی به سنگ
❈۶۸❈
چون کشیدم مست لایعقل شدم
از خود و از این جهان غافل شدم
عالمی دیدم برون از این حواس
عالمی بیرون ز تحدید و قیاس
❈۶۹❈
عالمی دیدم برون زین تنگنای
عالمی دهلیز آن صد این سرای
عالمی دیدم ورای آب و خاک
عالمی دیدم سراسر نور پاک
❈۷۰❈
عالمی دیدم ورای جسم و جان
لامکان در لامکان در لامکان
عالمی دور از نفاد عنصری
از هیولی پاک و از صورت بری
❈۷۱❈
عالمی سکان آن روحانیان
جمله را در قاف قرب آشیان
گل در آن عالم همه بی زخم خار
باده های صاف بی رنج خمار
❈۷۲❈
نوعروسان فارغ از رنگ و نگار
صدهزار اندر هزار اندر هزار
هرچه اینجا درد آنجا صاف بود
آنچه تیره اندر آن شفاف بود
❈۷۳❈
آنچه اینجا جسم آنجا جان همه
آنچه اینجا لفظ آن معنی همه
کز نسیم صبح و آواز خروس
از اذان مسجد و ناقوس و کوس
❈۷۴❈
نشئه ی آن می برون رفتم ز سر
خویش را دیدم در این عالم دگر
پای بند جسم و صورت جان من
رفته از بالین من جانان من
❈۷۵❈
رفت و با خود برد عقل و هوش من
وان دل سرگشته ی پرجوش من
نی اثر زان دلبر پیمان گسل
وان دل ای وای دل ای وای دل
❈۷۶❈
یارب آن ترک بلا بالا کجاست
سرو ناز کوه استغنا کجاست
یا رب آن شوخ طرب انگیز کو
خانه سوز تقوی و پرهیز کو
❈۷۷❈
ای خدا هجران یارم می کشد
می کشد هجران و زارم می کشد
ای دریغا آن شراب صاف کو
آن عقیق باده ی شفاف کو
❈۷۸❈
ای حریفان طاقت و هوشم نماند
عقل دیروز و دل دوشم نماند
ای رفیق از من نصیحت دور دار
ور کنم بد مستئی معذور دار
❈۷۹❈
ای رفیقان چون دلم هشیار نیست
هرچه گویم جای گیرودار نیست
طرح بزمی نو به این طور افکنید
ساغری بر یاد او دور افکنید
❈۸۰❈
ساقیا بهر خدا آبی بده
ساغر آبی به بیتابی بده
آب نی بل آتشی ده آبناک
آتشی از نور عرفان تابناک
❈۸۱❈
آتشی ده کز سراپای وجود
هیچ نگذارد نه خاکستر نه دود
آتشی در من زن از صهبای دوش
تا که دیگ سینه زان آید بجوش
❈۸۲❈
آتشی در من زن ای ساقی که من
سوختم از اشتیاق سوختن
ساقیا جامی که جان نو دهد
خانه ی دل را ز نو پرتو دهد
❈۸۳❈
هین بیا ساقی که بزم آراستم
از سر جان و جهان برخاستم
صبر دیگر از من شیدا مجو
بعد از این صبر از من رسوا مجو
❈۸۴❈
ساقیا برخیز و ساغر نه بکف
فاش و بی پرده بده می لاتخف
می بده در منبر و محراب ده
خرقه ی ناموس من برآب ده
❈۸۵❈
جامه ی تقوای ما را چاک کن
گرد زهد از چهره ی ما پاک کن
کن ز محرابم هم از منبر رها
کن مرا زین خودستاییها رها
❈۸۶❈
ساغری از آن شراب ناب ده
دفتر زهد مرا برآب ده
دل ملول از جبه و دستار شد
سر از این عمامه ها بیزار شد
❈۸۷❈
آتش افکن جبه و دستار را
پاره کن این خرقه ی پندار را
ای خوشا بوقی کلاهی از نمد
پشت پایی بر تمام نیک و بد
❈۸۸❈
دامن کوهی و طرف لاله زار
ناله های زار زار از هجر یار
ساقیا آن جام جان افروز ده
شربتی زان آب عالم سوز ده
❈۸۹❈
می توان یک خاطری را شاد کرد
دلفکاری را ز غم آزاد کرد
ساقیا بنگر چسان دل مرده ام
آتشی در من فکن کافسرده ام
❈۹۰❈
ساقیا برخیز و مجلس ساز کن
باز رسم تازه ای آغاز کن
زین سپس دل را هوای دیگر است
عندلیبم را نوای دیگر است
❈۹۱❈
دل گرفت از این حریفان کهن
ساقیا ز ایشان تهی کن انجمن
محفل ما را قلندر وار کن
هر قلندر هر کجا بیدار کن
❈۹۲❈
طرحی از نو ساز کن بزمی بخوان
یک دو روزی فارغ از قید جهان
آستین افشانده بر کون و مکان
دست شسته هم ز جسم و هم ز جان
❈۹۳❈
پا زده بر تخت شاه و تاج سر
قاه قاه خنده و برنس ببر
گرد هستیها ز دامن روفته
پای همت بر دو عالم کوفته
❈۹۴❈
کرده دنیا را و عقبی را وداع
کلها بالعشق والمعشوق باغ
ساقیا برخیز و ده جام صبوح
این صباحم را ز صهبا کن فتوح
❈۹۵❈
بزم عشرت را بیارا بی سخن
شیشه ی ناموس ما را سنگ زن
در رخم بگشا و پس ساغر بده
نقل و بادام و می و شکر بده
❈۹۶❈
عود بر مجمر فکن گل برفشان
هم به مجلس مشک و هم عنبرفشان
اندر آن محفل به دور انداز جام
ای منت صد همچو من کمتر غلام
❈۹۷❈
جام پی در پی به یاد یار ده
یاد آن گیسوی عنبر بار ده
باده ده اما به یاد آن نگار
آن نگار شوخ چشم زرنگار
❈۹۸❈
جرعه ای ده زان شراب تابناک
تا کند دل از غم ایام پاک
بهر حق ما را زمانی یاد کن
جانم از جام لبالب شاد کن
❈۹۹❈
تا گذارم پا به فرق فرقدان
تا بپیچم دفتر هفت آسمان
سقف این دیر کهن سازم خراب
دور سازم از نظر این نه حجاب
❈۱۰۰❈
هم زمین و هم زمان بر هم زنم
هم به خاک این چرخ گردون افکنم
ساغری ده زان شراب ارغوان
تا شوم فارغ ز جور آسمان
❈۱۰۱❈
دور گردونم ز جان دلگیر کرد
روزگارم در جوانی پیر کرد
ساقیا جامی از آن صهبای ناب
تا ز سر گیرم همه عهد شباب
❈۱۰۲❈
باده از خمخانه اندر جام کن
فارغم از قید ننگ و نام کن
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ
دل ز بند نام و ننگ آمد بتنگ
❈۱۰۳❈
باده ده نام مرا بر باد ده
حق پرستی را به یاران یاد ده
باده ده اما نه زان آب حرام
لعنة الله علیه بالدوام
❈۱۰۴❈
باده ده اما نه زان ناپاک آب
کش همی خوانند ناپاکان شراب
بلکه زان آبی که باشد قوت روح
روح را هردم از آن باشد فتوح
❈۱۰۵❈
بلکه از آن باده بی شر و شور
ساقی آن ربهم وصفش طهور
چشمه ی آن سلسبیل کوثر است
ساقیش هم مصطفی و حیدر است
❈۱۰۶❈
نشئه ی زان شوق دیدار حبیب
خانه سوز صبر و آرام و شکیب
ساقیا از این شراب روح بخش
یک قدم بر نغمه ی سبوح بخش
❈۱۰۷❈
تا بود گر نغمه های دلفریب
جان بیفشانیم بر یاد حبیب
ای دو عالم را اشاره سوی تو
عقل را سررشته گم در کوی تو
❈۱۰۸❈
ساحت جان عرصه ی میدان تو
گوی دلها در خم چوگان تو
این دل من در خم چوگان فکن
وین تنم در ساحت میدان فکن
❈۱۰۹❈
از پس پرده سحرگاهی برا
یک اشارت کن بسوی خود مرا
تا گریزم از خود و هستی خود
تا برآرم سر به بدمستی خود
❈۱۱۰❈
تا جنون کهنه را گویم صلا
تا زنم عقل و خرد را پشت پا
فتنه ها دارد سپهر پر ستیز
ای صفایی هست هنگام گریز
❈۱۱۱❈
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
بر نوای ابلهی انداز گوش
باش ابله تا گریزی زین خران
رو بصحرا کوره و آهوچران
کامنت ها