ملا احمد نراقی:مرغکی با جفت در پرواز بود بر زمین و آسمانش ناز بود
❈۱❈
مرغکی با جفت در پرواز بود
بر زمین و آسمانش ناز بود
در هوا می کرد در هر سو نگاه
خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
❈۲❈
ناگهان در رهگذاری در نظر
آمدش لختی گیاه سبز و تر
دانه ی گندم در آنجا ریخته
عقد پروین بر فلک بگسیخته
❈۳❈
پشت سنگی مرد کی اندر کمین
دیده ی او بر یسار و بر یمین
گفت با او ای انیس دیرگاه
بنگر این دانه به روی این گیاه
❈۴❈
گفت می بینم تو هم بنگر نهان
زیر آنجا دام بهر صید جان
گفت اینک دانه پیدا دام کو
اندرین جوع البقر آرام کو
❈۵❈
چینه دان خالی و چینه سر به دشت
کی بپنداری از آن بتوان گذشت
گفت جفتش دام اگر باشد گمان
پیش تو باشد به چشم من عیان
❈۶❈
گرچه چشم حس تو بیناستی
دیده ی داناییت اعماستی
دیدهای عقل دارد صد علل
حرصش آمد موج بر شهرت سبل
❈۷❈
چشم عقل از حرص شهوت کور شد
سینه ظلمت خانه دل بی نور شد
گفت مرغ ای جفت هم پرواز من
ای انیس و مونس و دمساز من
❈۸❈
از کجا دیدی عیان این دام را
از کجا گفتی یقین اوهام را
یا بگو حجت بر این سر آشکار
یا مرا و دانه را با هم گذار
❈۹❈
گفت حجت روشن و پیدا بود
صد زبان بر صدق من گویا بود
دیده ای خواهد ولیکن تیزبین
گوش اما فارغ از رنج طنین
❈۱۰❈
تا ببیند زیر دانه دام را
از قفای روز بیند شام را
بشنود تا از زبان سبزه فاش
هان و مان از مکرو کید ایمن مباش
❈۱۱❈
اندرین بیدای ژول ریگزار
نه در آنجا جاده ای نه رهگذار
نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه
نی نشان آدمی آنجا نه راه
❈۱۲❈
یک دومشت سبزه آنجا ریخته
دانه ی گندم بر آن آمیخته
عقل می داند که این بی چیز نیست
هیچ جای بازی و آویز نیست
❈۱۳❈
کار صیادی شگرف است ای عزیز
هین بیا تا رو نهیم اندر گریز
گفت شاید کاروانی در طلب
کرده باشد راه مقصد گم به شب
❈۱۴❈
راهشان افتاده باشد از قضا
مانده زایشان سبزه و گندم بجا
داد پاسخ کو نشان پایشان
آتش افسرده شان و جایشان
❈۱۵❈
بعره کو گر رفته از اینجا بعیر
کو نشان پا اگر بودی مسیر
گفت می شاید که باد مهرگان
کرده باشد محو آثار و نشان
❈۱۶❈
ای بسا ربع دومن را باد برد
نامشان را روزگار از یاد برد
ای بسا بالا و زیر آن حصار
یاد دارد پیره زال روزگار
❈۱۷❈
رفته بر باد ای بسی گلزارها
رسته اندر جای گلها خارها
اندرین صحرا وزیده بادها
کنده از این سروها شمشادها
❈۱۸❈
سیلها بگذشته از این بوم و بر
شهرها کرده بسی زیر و زبر
اندرین دریا شده توفانها
غرق گشته خانه ها و مانها
❈۱۹❈
برفها افتاده در این کشت زار
سوخته خرمن هزار اندر هزار
دست دوران ای بسا تیغ آخته
ای بسا سرها ز تن انداخته
❈۲۰❈
گفت اگر اینجا وزیدی تند باد
این گیاه سبزه هم رفتی به باد
گفت شاید باد تا اینجا بخست
این گیاه از دست برد آن برست
❈۲۱❈
گفت سلمنا بگو این مرد کیست
پشت سنگی در کمین از بهر چیست
گفت شاید خسته ای باشد فکار
لحظه ای بنشسته اینجا در کنار
❈۲۲❈
گفت برگیرد چرا هردم کلاه
بنگرد دزدیده اندر این گیاه
گفت می شاید کله گیرد مگر
بر ندارد باد دستارش ز سر
❈۲۳❈
بنگرد هرسو که تا یابد رفیق
تا بپیمایند با هم این طریق
گفت سلمنا بگو این بند و میخ
چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ
❈۲۴❈
گفت من هم حیرتی دارم از این
تا ز بهر چیست میخ آهنین
آن یکی آمد به باغ خود سحر
دید مردی با جوال پرگزر
❈۲۵❈
گرز بالا برد گفت ایزن بمزد
می کنی اینجا چه ای کرای دزد
پیکرت این لحظه غرق خون کنم
از سرت دزدی کنون بیرون کنم
❈۲۶❈
گفت الله الله ای آزاده مرد
من نه دزدم گرد آزارم مگرد
گفت دزد ای بیحیا گر نیستی
در درون باغ من از چیستی
❈۲۷❈
گفت زینجا می گذشتم بیخبر
باد در باغم فکند از رهگذر
گفت باد از کوچه ات اینجا فکند
کی گزرها را بگو از ریشه کند
❈۲۸❈
گفت یک یک را گرفتم من بدست
تا نیارد باد پشتم را شکست
می گرفتم تا شوم ایمن زباد
باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد
❈۲۹❈
گفت اینها هم قبول ای ریشمال
گو گزرها را که کردت در جوال
گفت منهم چون تو ای یار گزین
مانده ام حیران و سرگردان این
❈۳۰❈
گفت من حیران نیم ای راهزن
هین بگیر این گزر را از دست من
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
کامنت ها