ملا احمد نراقی:اندرین ایام اندر شهر کاش که نگهدارد خداوند از بلاش
❈۱❈
اندرین ایام اندر شهر کاش
که نگهدارد خداوند از بلاش
بود مردی شغل دیوان کار او
مردم بازار در شیکار او
❈۲❈
منصب سالاری بازار داشت
محفل بازاریان را بار داشت
مجمع او راز اهل سوق بود
نیک و بدشان را هم او فاروق بود
❈۳❈
بود گلجان اهل آن بازار را
فربهی پنداشت آن آمار را
خواجه چون خواهد سرایی ساختن
خانه ای زیبا و نغز افراختن
❈۴❈
موضعی تالار و ایوان می کند
موضع دیگر گلستان می کند
تا بود آن جای خواب و راحتش
تا بود این جای عیش و عشرتش
❈۵❈
یکطرف طرح ستاوند افکنند
یکطرف دهلیز و دربند افکنند
عرصه ای را گلشن از رز می کنند
گوشه ای گلجان مبرز می کنند
❈۶❈
موضع گلجان برای میختن
خاشه و آخان در آنجا ریختن
تا پلیدیهای مردار نجس
زان سراگردند آنجا منطمس
❈۷❈
صفه و مشکوی آن مشکین کنند
کاخ و ایوان را عبیرآگین کنند
طارمش پاکیزه و زیبا کنند
همچو مینو ساختن مینا کنند
❈۸❈
از برای خلوت خاصان خویش
بهر مهمانان سلطانان خویش
در میان اهل عالم ای عمو
مبرزند این ظالمان دیوخو
❈۹❈
نیکبختانند در این بوم و بر
لطف حق دارد به ایشان صد نظر
جوهر جانشان ز علیین پاک
روح صاف آمیخته با درد خاک
❈۱۰❈
خشم و شهوت دامنش را کف زده
وهم و عقل اندر بر هم صف زده
چند شیطان رفته در پیراهنش
اهل سجین گرد در پیرامنش
❈۱۱❈
آب صافش زین سبب پر لای شد
راست تا چپ آمد و از جای شد
ای بسی نابودنیها بوده شد
در پلیدیها بسی آلوده شد
❈۱۲❈
از کثافات و نجاسات برون
شد کثیف و شد پلیدش اندرون
حکمت حق زاهل سجین ظالمان
بهر این مصرف برآورد از میان
❈۱۳❈
کردشان مبرز برای بندگان
گرد آید تا پلیدیها در آن
لاجرم از ضرب و زور و چوب بند
آن پلیدیها سوی خود می کشند
❈۱۴❈
تا شوند این نیکبختان صاف و خش
پاک گردند از فضول غل و غش
تا به علیین اعلا بر پرند
رخت خود تا چشمه کوثر کشند
❈۱۵❈
الغرض آن مبرز بازاریان
داشت با بازاریان صد داستان
روزی از سادات مسکین فقیر
داشت جنسی کم بها و بس حقیر
❈۱۶❈
جنس خود بی اذن آن ظالم فروخت
شعله ی خشم ستمگر برفروخت
اخگر آن شعله بر درویش زد
داد هم دشنام و هم سیلیش زد
❈۱۷❈
رفت و گفتا می کنم با جان ریش
شکوه ات را با نیای کار خویش
گفت او را سوی من آرید باز
شکوه اش را تا کنم دور و دراز
❈۱۸❈
باز آمد زد بر او مشت و لگد
گفت رو رو شکوه کن با جد خود
نزد جدت رو به این حال و بگوش
تا درآرد کتفهایم را ز دوش
❈۱۹❈
این بگفت و تا سرای خویش رفت
از قفایش آه آن درویش رفت
هم در آن شب جسم او را تب گرفت
او بنای لعن بر منصب گرفت
❈۲۰❈
تب فزون می گشت او را دمبدم
او به پای توبه چسبید و ندم
در عمل عمال مار ارقم اند
در گرفتاری چو پور ادهم اند
❈۲۱❈
سایه ی بیماری درد و بلا
از سر عمال یا رب کم مبا
شانه هایش صبحدم بگرفت درد
پس سیه شد زان سپس آماس کرد
❈۲۲❈
آن ستمگر در فغان و در کراخ
برزمین از درد می نالید ناخ
او همین بارید بر دامن سرشک
ویژگانش در پی دید و پزشک
❈۲۳❈
عاقبت تیغی در آتش تافتند
کتفهایش را از آن بشکافتند
کتفهایش سر کشیدند از درون
ویله ی آن رفت تا چرخ نگون
❈۲۴❈
از پس صد ویله و صد ویل و وای
جان سپرد و رفت تا دیگر سرای
کفشهایش را درآورد آن نیا
جان فدای آن نیای خوش لقا
❈۲۵❈
هان و هان ای بی ادب هشیار باش
هوشیار از گفت ناهنجار باش
گردن شیر است بی پروا مخار
کام طنین است دست آنجا میار
❈۲۶❈
پا منه اینجا که سر می افکنند
دم مزن بیجا که گردن می زنند
کامنت ها