ملا احمد نراقی:رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا می کنی بیگانگی با آشنا
❈۱❈
رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا
می کنی بیگانگی با آشنا
حق بسیار است از تو پیش من
ای تو آرام دل پر ریش من
❈۲❈
هین بگو چون است کار و بار تو
چون بود امسال تو یا پار تو
بازگو هر خدمتی داری به من
ای منت بلبل تو گلزار چمن
❈۳❈
باز گفت آن لر که بالله العظیم
گای سهمدین نی ام من ای سلیم
گفت گویا شهر انبه دیده ای
گیج و بیج و خیزه دل گردیده ای
❈۴❈
گای سهم الدینی و من یار تو
خانه خواه و یار و خدمتکار تو
رند با لر بود در این گفتگو
کامد آن رند دویم بگشاد رو
❈۵❈
یک سلامی سوی لر پرتاب کرد
دستها در گردنش بی تاب کرد
کالسلام ای گای سهم الدین گرد
دوری ات از جان من آرام برد
❈۶❈
گای سهم الدین من صد مرحبا
اندرین هجران کجا بودی کجا
چونی و چون است حالت ای رفیق
خوش برآوردی رفیقان از مضیق
❈۷❈
مرد لر حیران و سرگردان بماند
سر به پیش افکند و صد لاحول خواند
گفت پس آهسته چشمان بر زمین
منکه سهم الدین نبودم پیش ازین
❈۸❈
رند گفتش طعنه و تسخر مزن
بی سبب بر این در و آن در مزن
نام خود را از چه ره گم می کنی
از چه ره تحمیق مردم می کنی
❈۹❈
گای سهم الدین گرد محترم
بودی و هستی و خواهی بود هم
گوییا از دوستان دیدی گزند
خانه هامان گر نبودت دلپسند
❈۱۰❈
یا خورشهامان سزاوارت نبود
یا سر گلگشت گلزارت نبود
او همی آهسته گفتی زیر لب
من نبودم سهم دین ای بوالعجب
❈۱۱❈
کامد از ره رند سیم بی خبر
کرد بر روی لر مسکین نظر
پس بگفت ای گای سهم الدین سلام
تو کجا بودی چه جا بودت مقام
❈۱۲❈
ای تو را هم عمر و هم دولت زیاد
دوستان را از چه بردستی ز یاد
خانه هامان جمله منزلگاه توست
چشم فرزندان من در راه توست
❈۱۳❈
مرد لر این دفعه خاموش ایستاد
نی به لا و نی نعم لبها گشاد
ایستاده لر بر رندان شمان
کامد آن رند چهارم ناگهان
❈۱۴❈
در رخ لر دید با وجد و طرب
گفت هی هی خواجه سهم الدین عجب
السلام ای گای سهم الدین ما
آشنا و همدم دیرین ما
❈۱۵❈
سخت یاران را فرامش کرده ای
دل به آلاچق همی خوش کرده ای
لر تبسم کرد بر رویش نخست
پس سلامش را جوابی گفت سست
❈۱۶❈
حال او پرسید رند از پیش و پس
او جوابش حمد لله گفت و بس
دامنش بگرفته آن رندان به کف
سوی خانه می کشیدند از شعف
❈۱۷❈
کامد از یک سمت رند پنجمین
زد کلاه شادمانی بر زمین
کالبشاره گای سهم الدین رسید
از لرستان با هزار آمین رسید
❈۱۸❈
السلام ای سهم دین بی وفا
تو کجا بودی کجا بودی کجا
مردک لر گفت با وجد تمام
هر سلامی را علیکم صد سلام
❈۱۹❈
عفو فرمایید و عفو است از کرام
شد فراموشم ز رنج راه نام
با نشاط و خنده های دلپسند
دست اندر گردن هر یک فکند
❈۲۰❈
گشت پرسان جمله را از حالشان
هم ز فرزندان و عم و خالشان
چون چنان دیدند رندان دگر
جمله سر کردند تا چل رند نر
❈۲۱❈
السلام و السلام آغاز شد
هر سلامی با جواب انباز شد
شد بلند از هر طرف زان سرزمین
گای سهم الدین و خواجه سهمدین
❈۲۲❈
هریکی را مرد لر در بر گرفت
پرسش احوالشان از سر گرفت
خواجه می زد نعره ها از اشتیاق
ناله ها می کرد از سوز فراق
❈۲۳❈
دست لر بگرفته هریک یک طرف
خانه ما را بده امشب شرف
عاقبت گفتند او را میهمان
می کنیم امروز و امشب در دکان
❈۲۴❈
پس روان شد گای سهم الدین ز پیش
در قفای او روان چل رند بیش
رفت و چل رند گرسنه پیش و پس
سهم دین را ای خدا فریاد رس
❈۲۵❈
خواجه را بردند با رقص و رجز
فوج رندان تا دکان آش پز
صفه ای در آن دکان آراستند
مرغ و ماهی و مزعفر خواستند
❈۲۶❈
هی بیار استاد بریان و کباب
قلیه و کیماک هریسه با شتاب
هی بخور حلوای بادام و شکر
هی بیاور میوه های نغز و تر
❈۲۷❈
صحن و پالوده بیار اما ز قند
خواجه سهم الدین بود مشکل پسند
جمله را آورد استاد گزین
تا بر رندان و خواجه سهمدین
❈۲۸❈
آستین بالا زدند آن رندکان
لپ لپی افتاد اندر آن دکان
همچو گاو نر که افتد در حرام
پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام
❈۲۹❈
دستها شستند و قهوه خواستند
یک به یک جمله ز جا برخاستند
رفتم اینک خانه را زیور کنم
هم به مجمر مشک و هم عنبر کنم
❈۳۰❈
خواجه را دارید ای یاران عزیز
رفتم و می آیم اینک باز نیز
اینچنین رفتند ز آنجا هریکی
غیر سهم الدین نماند و رند کی
❈۳۱❈
آن یکی هم یک بهانه جست و جست
جست از دکان و از آنجا برست
زان چهل تن رو یکی واپس نکرد
خواجه سهم الدین در آنجا ماند فرد
❈۳۲❈
خواجه سهم الدین نشسته در دکان
روز دیگر شد نیامد میزبان
عاقبت او نیز از جا خاست زود
آمد از آن صفه ی دکان فرود
❈۳۳❈
آمد استاد و کمربندش کشید
گفت او را کی کلان مرد رشید
کرده ای مهمان چهل تن رندکان
برده ای سرمایه ی چندین دکان
❈۳۴❈
قیمت آن خوردنیها بر شمار
دست کن در کیسه زر بیرون بیار
گفت کی استا چه می گویی منم
خواجه سهم الدین گرد محترم
❈۳۵❈
میهمان من بودم ای مرد همام
دعوتم کردند با جد تمام
گفت ای کژ رأی دزد گنده لر
زر برون کن باد بیهوده مخور
❈۳۶❈
می زنم این کفچه بر فرقت چنان
کز دماغت مغز ریزد بر دهان
آن لر بیچاره همیون باز کرد
پس گشودن زان گره آغاز کرد
❈۳۷❈
پس ز دندان آن گره ها می گشود
زیر دندان گفت با صد آه و دود
هرچه گفتم خواجه سهم الدین نی ام
من رفیق پار و پیرارین نی ام
❈۳۸❈
باز می گفت هر که آمد از کمین
سهمدینی سهمدینی سهمدین
دیدی آخر من نبودم سهم دین
خواجه سهم الدین نه سهم دین دین
❈۳۹❈
این بگفت و کیسه را افشاند و رفت
بر خر خود برنشست و راند و رفت
راست ماند آدمی را این مثال
کرده خود را خواجه سهم الدین خیال
کامنت ها