ملا احمد نراقی:داشت زاغی در مقامی آشیان بچه ها پرورد در آن زاغدان
❈۱❈
داشت زاغی در مقامی آشیان
بچه ها پرورد در آن زاغدان
روزی از آن آشیان پرواز کرد
یک سمندر پر در آنجا باز کرد
❈۲❈
زاغهای زاغ را از هم درید
خونشان را خورد و از آنجا پرید
زاغ سوی آشیان چون بازگشت
با هزاران درد و غم انباز گشت
❈۳❈
آشیان ویرانه دید و سرنگون
بچه هایش غرقه در غرقاب خون
بر پرید و بر سر کوهی نشست
سینه ی زاغان زآه و ناله خست
❈۴❈
گاه رفتی بر هوا گاهی زمین
گه به فریاد آمدی گاهی انین
جمله زاغان گرد او جمع آمدند
حلقه ی ماتم به دور او زدند
❈۵❈
کوهسار و دشت و صحرا باغ و راغ
پر شد از غوغای زاغ و بانگ زاغ
آن دریدی چینه دان از درد سوک
می زدی بر بال و بر چنگال نوک
❈۶❈
هم از ایشان چاره ارشاد جست
اندرین ماتم ره امداد جست
گر کشیدید انتقام از این گروه
ورنه بگریزید از هر دشت و کوه
❈۷❈
گر جفا بر من شد ای یاران گذشت
بود اگر مشکل اگر آسان گذشت
فکر کار خود کنید از این سپس
ورنه در عالم نبیند زاغ کس
❈۸❈
جمله ی زاغان به فریاد آمدند
جمع گشتند و صف اندر صف زدند
لشکری انبه ز زاغان و زغن
گرد آمد اندرین ربع و دمن
❈۹❈
بر سمندر حمله ور گردید زاغ
بر سمندر تنگ شد صحرا و راغ
حمله ها کردند با کوس و نفیر
جمله را کردند آن زاغان اسیر
❈۱۰❈
پس بگفتند آنچه کردند از زغم
این ستمکاران به زاغان از ستم
انتقامش نیست غیر از سوختن
باید آتش بهرشان افروختن
❈۱۱❈
خاروخس چندانکه بود اندوختند
پس در آنجا آتشی افروختند
آن سمندرها فکندند در وراغ
گفتی آمد بهر مکسوران کزاغ
❈۱۲❈
آن سمندرها در آتش با نشاط
هر طرف اندر خرام و انبساط
پس گرفتند آن شررها در بغل
پر برآوردند در رقص الجمل
❈۱۳❈
گاه غلتیدند در آتش بوجد
یارب این آتش بود یا دشت نجد
پیش از این ای کاش می گشتیم اسیر
تا فتادیم اندرین کاخ خزیر
❈۱۴❈
اینکه می بینیم با صد آب و تاب
خود به بیداریست یارب یا بخواب
کاش زاغان پیش از این بر ما زدند
شعله بر جیپا درین تیما زدند
❈۱۵❈
یارب این زاغان چه فرخ فر بودند
کان قند و معدن شکر بدند
می خرامیدند هرسو پرفشان
بر هوا از بال و پر اخگر فشان
❈۱۶❈
زاغها دلخوش که کاغ افروختیم
این سمندرها در آتش سوختیم
وان سمندرها به وجد و انبساط
اندر آن آتش به صد رقص و نشاط
❈۱۷❈
اینچنین دان در میان آن لئام
حال عارف بی تفاوت ای همام
طبعشان باشد ز یکدیگر جدا
این هوا را می پرستد آن خدا
❈۱۸❈
خلق را با عارفان از این تضاد
گشت پیدا صد لجاج و صد عناد
از عناد خویش از هر راه کوی
عارفان را هرزه و دشنام گوی
❈۱۹❈
در سر هر ره پی آزارشان
در خراش آن دل بیدارشان
عارفان فارغ از این پندارها
در نشاط و وجد از این آزارها
❈۲۰❈
آن کند تسخیر یا طعنه زند
این همین بر طعنه اش خنده زند
آن به دل اندر نشاط و وجد و عیش
این همی برمی جهد در طعن و طیش
❈۲۱❈
می دهد دشنامش و گوید سقط
این نداند قال شیئا او صرط
مه فشاند نور اندر آسمان
بر فراز قبه ی عزت روان
❈۲۲❈
می کند سگ در زمین وغ وغ همی
می جهد این سو دمی آن سو دمی
عارف اندر فکر کاروبار خود
در نشاط و عیش با دلدار خود
❈۲۳❈
در کمیز خود همی غلتد لئیم
دل ز غیظ و از غضب دارد دونیم
آن همی گوید سقط این مرد حر
گویدش هرگه که می خواهی بخور
❈۲۴❈
ور زند سیلی قفایش را بکف
مرد عارف پیش دارد آن طرف
گویدش میزن بنازم دست تو
این من و این تیر تو این شست تو
❈۲۵❈
این قفایم در خور سیلی بود
این قفا خوشتر که خود نیلی بود
هی بزن گویا دگر دلدار من
دل کشیدش جانب آزار من
❈۲۶❈
هی بزن سیلی و محکمتر بزن
تا شود خوشدل بت طناز من
هی بزن بفکن ز سر دستار من
تا بخندد شوخ شیرین کار من
❈۲۷❈
تو بزن بر من همی من برجهم
دست گه بر رو گهی بر سر زنم
تا ببیند یار من خندان شود
عیش منهم زین دو صد چندان شود
❈۲۸❈
یار شوخم طرح شوخی ساخته
این دو دیوانه بهم انداخته
من یکی دیوانه ی سرشار او
واله او مست او آوار او
❈۲۹❈
وان دگر بیعقلی اندر کشورش
ای سر ما هر دو اندر چنبرش
سوی آن دریای آتش کافران
می دواندند آن خلیل جانفشان
کامنت ها