ملا احمد نراقی:یک بزرگی می گذشت اندر رهی دید ناگه بر لب بامی مهی
❈۱❈
یک بزرگی می گذشت اندر رهی
دید ناگه بر لب بامی مهی
مه نه بل خورشید چارم آسمان
روی او بر آسمان پرتوفشان
❈۲❈
از کمان ابروان مشکبار
صید افکن از یمین و از یسار
وز کمند گیسوان تابدار
بسته پای رهروان از هر کنار
❈۳❈
آن نگار صید جو از طرف بام
با نگاهی ساخت کار آن همام
دل ز عارف برد بالا با کمند
با کمند آن دو گیسوی بلند
❈۴❈
دل ربود از سینه و هوشش ز سر
بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر
سوی منزل رفت و دندان بر جگر
نی خبر از پای او را نی ز سر
❈۵❈
یک دو روزی خون دل خورد و خزید
عاقبت عشقش عنان از کف کشید
آتش عشقش شرر انگیز شد
جام صهبای غمش لبریز شد
❈۶❈
خانه بر او تنگ شد چون چشم میم
دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم
پس گذر افکند اندر پای بام
نی اثر زان دید و نی بشنید نام
❈۷❈
پس یکی زنبیل چون عباس دوس
برگرفت و جست چون تیری ز قوس
رفت سوی خانه ی آن دلربا
گفت یاران چیزی از بهر خدا
❈۸❈
شیئی لله شیئی لله ای مهان
من گدای عاجزم بس مستهان
بر در آن خانه بس فریاد کرد
تا که صاحبخانه او را یاد کرد
❈۹❈
سعی و همت هست مفتاح فرج
من قرع باباً وقد لج ولج
هرکه در زد خانه ای را عاقبت
درگشایندش به مهر و مرحمت
❈۱۰❈
نیست از دون همتی چیزی بتر
کو ز بی همت کسی محرومتر
سعی و همت در کسی چون جمع شد
بزم عالم را چراغ و شمع شد
❈۱۱❈
من چنین دانم که آن مسکین گدا
می شود از سعی و همت پادشا
می توان از سعی بر افلاک شد
ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد
❈۱۲❈
راه آن باید ولی جست از نخست
وانگهی پیمود ره چالاک و چست
از کسالت مرد ابتر می شود
لایق روبند و معجر می شود
❈۱۳❈
زاید از دون همتی ای یار فرد
ذلت و عجز و زبونی بهر مرد
وز کسالت نکبت و ادبار زاد
تا چه زاید خود از این دو ای عماد
کامنت ها