ملا احمد نراقی:گفت قاضی گوش او را ای عمو از چه رو دندان گرفتی گوش او
❈۱❈
گفت قاضی گوش او را ای عمو
از چه رو دندان گرفتی گوش او
گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین
❈۲❈
عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن
مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود
❈۳❈
گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن
گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود
❈۴❈
گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو
گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن
❈۵❈
گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش
گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار
❈۶❈
او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش
گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی
❈۷❈
جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین
غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت
❈۸❈
خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز
گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش
❈۹❈
گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس
همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند
❈۱۰❈
هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان
خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان
❈۱۱❈
عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه
هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد
❈۱۲❈
نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند
رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو
❈۱۳❈
گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل
گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن
❈۱۴❈
هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز
هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین
❈۱۵❈
ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است
نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ
❈۱۶❈
گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان
هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت
❈۱۷❈
پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی
باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور
❈۱۸❈
گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان
درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را
❈۱۹❈
ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است
در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر
❈۲۰❈
مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت
طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار
❈۲۱❈
تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او
در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است
❈۲۲❈
عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا
گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود
❈۲۳❈
ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است
تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب
❈۲۴❈
سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او
سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم
❈۲۵❈
یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر
دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود
❈۲۶❈
آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن
❈۲۷❈
دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم
دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر
❈۲۸❈
هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود
دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا
❈۲۹❈
غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق
طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
❈۳۰❈
لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است
مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم
❈۳۱❈
عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست
مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی
❈۳۲❈
یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء
یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه
❈۳۳❈
یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه
یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول
❈۳۴❈
دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه
یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر
❈۳۵❈
قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین
قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب
❈۳۶❈
قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
❈۳۷❈
شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو
قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو
❈۳۸❈
حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم
تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن
❈۳۹❈
شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو
آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن
❈۴۰❈
باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست
باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است
❈۴۱❈
عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست
می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون
❈۴۲❈
باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون
گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست
❈۴۳❈
سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان
ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست
❈۴۴❈
می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار
برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست
❈۴۵❈
گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد
عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود
❈۴۶❈
تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است
پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز
❈۴۷❈
شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ
بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب
❈۴۸❈
ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو
باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان
❈۴۹❈
باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد
باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت
❈۵۰❈
بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز
باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز
❈۵۱❈
آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد
دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود
❈۵۲❈
بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد
ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد
❈۵۳❈
بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم
ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان
❈۵۴❈
تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان
ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست
❈۵۵❈
شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد
نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست
❈۵۶❈
این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من
گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن
❈۵۷❈
در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته
عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من
❈۵۸❈
ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل
عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته
❈۵۹❈
عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد
عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند
❈۶۰❈
لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید
عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن
❈۶۱❈
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر
نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان
❈۶۲❈
گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر
سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
کامنت ها