ملا احمد نراقی:روستایی از دهی آمد به شهر دید شهری هر طرف با زیب و فر
❈۱❈
روستایی از دهی آمد به شهر
دید شهری هر طرف با زیب و فر
دید بازار و دکان و چارسوی
هم در آن میدانها پر هایهوی
❈۲❈
چشم او افتاد ناگه بر منار
برکشیده سر به آن نیلی حصار
نیم راهش منزل تیر نگاه
زان نگه هم از سر افتادی کلاه
❈۳❈
کوته از اوجش کمند واهمه
بامش از ذکر ملک پر همهمه
دید آن را روستا حیران بماند
پای آن ایستاد و صد لاحول خواند
❈۴❈
گه نظر کردی به بالا گه به زیر
گاه گفتی انه رب قدیر
یارب این را بهر چه افراشتند
تخم آن را در چه عهدی کاشتند
❈۵❈
چیست این آیا برای چیست این
این چنین اعجوبه کار کیست این
سر به جیب فکرت و اندیشه برد
هم به دریای تفکر غوطه خورد
❈۶❈
روستا با خود درین فکر و نظر
رندکی را اوفتاد آنجا گذر
روستا را اندر آنجا دید باز
گاه بیند در نشیب و گه فراز
❈۷❈
یافتش حیران کار آن منار
با خیال خود ز حیرت در قمار
باطن از ظاهر بلی پیدا بود
حال دل را رنگ رو گویا بود
❈۸❈
هرکسی را از برون سوی درون
راهها باشد ز حد و حصر فزون
مرد دانا از یکی گفتار تو
پی برد بر قدر و بر مقدار تو
❈۹❈
نزد مرد هوشمند نکته دان
قدر کس از یک سخن گردد عیان
ناتمامی و تمامی را تمام
می برد پی از قعود و از قیام
❈۱۰❈
جنبش چشم و نگاه مردمک
مرعیار مرد را باشد محک
هم ز رفت و آمد و گفت و شنید
مرد دانا عقل و هوش مرد دید
❈۱۱❈
می شود بر این پزشکان بی تلاش
حال جان از نبض و از قاروره فاش
آه بیجا و نگاه نیم چشم
لب مکیدن گه به مهر و گه به خشم
❈۱۲❈
ره نماید سوی صوفی مرد را
باخبر کن مرد عالم گرد را
اشک یاقوتی و رخسار گهی
می دهد از عشق عاشق آگهی
❈۱۳❈
همچنین آگه شد آن رند لبیب
در مناره حیرت مرد غریب
آمد و گفت ای برادر کیستی
این چنین حیران و زار از چیستی
❈۱۴❈
گفت حیران مانده ام ای هوشمند
من در این اعجوبه ی بالا بلند
حیرتی دارم که آیا چیست این
از برای چیست، کار کیست این
❈۱۵❈
گفت باشد نردبان آسمان
سر برآورده ز عهد باستان
هر دعایی می رود بالا از این
روزی خلق آید از این بر زمین
❈۱۶❈
زین سبب این خطه آباد است خوش
نی چو آن ده واژگون و رو ترش
گفت بادا بر تو صد احسنت و زه
کاش بودی نردبانی هم به ده
❈۱۷❈
گفت آسان باشد این ای بازیار
تخم آن بستان و اندر ده بکار
تا به یک سالت دهد بر نردبان
نردبانی برشده بر آسمان
❈۱۸❈
هم رود بالا نماز و روزه تان
هم بیاید روزی هر روزه تان
چون شنید آن روستایی این سخن
چنگ زد در دامن آن بوالحسن
❈۱۹❈
کی تو خضر راستی در این دیار
رهنمایی کن مرا تخم منار
داد او را روستا یک مشت زر
رند دادش یک کف بذرالجزر
❈۲۰❈
هین برو این تخم فرخنده بکار
تا ببار آرد تورا در ده منار
روستایی شد روان تا روستا
اهل روستایش سراسر در ثنا
❈۲۱❈
جمله می گفتند شاید ای کریم
در نثار مقدمت گر جان دهیم
عرصه ای را اندر آن ده پاک کرد
تخم زردک را در آنجا خاک کرد
❈۲۲❈
روز دادش آب و شبها پاس داشت
پاسش از هر دیده ی خناس داشت
سبز گشت و سر زد این در دفین
لیک بارش پهن گشتی در زمین
❈۲۳❈
هرچه او را تربیت می کرد بیش
پهن تر گشتی بروبارش ز پیش
روزها شد بار آن از جا نخاست
یک منار آنجا نشد از خاک راست
❈۲۴❈
سال رفت و تخم آن در خاک ماند
از غم و حسرت دل او چاک ماند
دی رسید و کشته او بر نداد
گاو در دریا شد و عنبر نداد
❈۲۵❈
بهمن آمد برف بارید و تگرگ
میوه ای سر بر نکرد از زیر برگ
هر گیاهی را عیان آمد بهار
شد خزان و کشت او نامد ببار
❈۲۶❈
این چنین پژمرده این حاصل چراست
آفت این حاصل آیا از کجاست
بیل زد دور گزربن را شکافت
آن گزر را در زمین بنهفته یافت
❈۲۷❈
آن گزر را دید بر شکل منار
رو به مرکز می رود وارونه وار
گفت اینک این چغاله نردبان
این چغاله نردبان کرزمان
❈۲۸❈
این چغاله نردبان ای اهل ده
این منار از آن منار شهر به
لیک وارون رسته است و می رود
رو به پشت گاو ماهی تا ابد
❈۲۹❈
ای دریغا تخم وارون کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
ای دریغا تخممان نابود شد
اجتهاد و سعیمان مردود شد
❈۳۰❈
طالع ما سرنگون افتاده چون
لاجرم شد کشته ی ما سرنگون
می رود زین نردبان زین پس یقین
روزی ما تا زمین هفتمین
❈۳۱❈
هم دعا و طاعت ما سرنگون
می رود تا اسفل السافل کنون
همچنانکه طاعت و اعمال ما
وین نماز و روزه چل سال ما
❈۳۲❈
می نیفزاید بجز بعد و شقا
می نبگشاید دری بر روی ما
نی سروری بخشد و نی حالتی
نی رسد دل را شفا و راحتی
❈۳۳❈
نی ضیائی می رساند نی صفا
نی یکی از دردهامان را دوا
ای دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
❈۳۴❈
ای دریغا مایه مان سودی نداد
شعله ها کردیم و جز دودی نداد
عمر ناقد ضاع فی قیل و قال
فی نکال او ملال او خیال
❈۳۵❈
یا اخلائی ذرونی حالیا
لیتنی راویت قلباً بالیا
یا احبائی دعونی ساعة
لیت ابغی من همومی راحة
❈۳۶❈
واگذاریدم دمی با درد خویش
با دل خونین غم پرورد خویش
سالها با هم نشستیم ای مهان
گفتنیها گفته شد فاش و نهان
❈۳۷❈
ای بسی محفل بهم آراستیم
پس نشستیم و بسی برخاستیم
شمعها شبها بسی افروختیم
داستان از یکدگر آموختیم
❈۳۸❈
گر بد و گر نیک بس باشد کنون
پا نهید از خلوتم اکنون برون
نی شما را داستان تازه ایست
نی مرا دوران بی اندازه ایست
❈۳۹❈
نی ز صحبتمان مرا کاری گشود
نی شما را صحبت من داد سود
صحبت بیهوده آخر تا بچند
بیش از این بر ریش ما و خود مخند
❈۴۰❈
سال رفت و ماه رفت ایام رفت
روز رفت و صبح رفت و شام رفت
نیمروزی ماند اگر از روزگار
رو رو ای همدم مرا با خود گذار
❈۴۱❈
تا گذارم سر به دشت و کوهسار
تا بگریم گاه گاهی زار زار
تا حساب روزگار خود کنم
یکنظر در کار و بار خود کنم
❈۴۲❈
تابکی گه ناز این گه ناز آن
محفلم خالی کنید ای دوستان
محفلم تار است از روی شما
سینه تنگ از خلق و از خوی شما
❈۴۳❈
هر سری را یکهوای دیگر است
این من بیچاره را خود یکسر است
یکسر و سودای یک عالم کجا
لوحی و صد رنگ ضد هم کجا
❈۴۴❈
چون نشاید جمع این اضداد کرد
خویش را باید ز بند آزاد کرد
بند بگسل جان من آزاد شو
فارغ از هم بستن اضداد شو
❈۴۵❈
ورنه باشی روز و شب در زیر بار
نی تورا کاری گشاید نه از تو کار
کامنت ها