ملا احمد نراقی:شست هاجر پیکر فرزند را شانه زد آن کاکل دلبند را
❈۱❈
شست هاجر پیکر فرزند را
شانه زد آن کاکل دلبند را
مشک زد آن زلف عنبربار را
زد گلاب آن چهره ی گلنار را
❈۲❈
سرمه اش در دیده ی مخمور کرد
ظلمتی را داخل اندر نور کرد
جامه پوشانید او را رنگ رنگ
اندر آغوش در کشیدش تنگ تنگ
❈۳❈
زلف او بویید و بوسیدش جبین
بر سر و بر رو کشیدش آستین
کرد در آتش سپند وان یکاد
خواند و دستش را به ابراهیم داد
❈۴❈
دست او بگرفت ابراهیم فرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
پای کوبان شد روان سرشار و مست
کارد بر کت دست فرزندش به دست
❈۵❈
شد روان اندر بیابان بیقرار
پا زدی از شوق بر خارا و خار
زیر پایش خار گل خارا حریر
گرد و خاک پهنه اش مشک و عبیر
❈۶❈
می دویدی در بیابان حرم
در قفایش آن ذبیح محترم
گفت ای جان میهمانت می برم
بلبلی تا گلستانت می برم
❈۷❈
طوطئی ای جان من پرواز کن
رو به هندستان عز و ناز کن
رو بسوی کعبه ی مقصود کن
این جهان را پا زن و بدرود کن
❈۸❈
می رویم اینک به میدان منی
هان و هان ای جان نثار ان الصلا
ای حریفان سوی جانان می رویم
از قفس سوی گلستان می رویم
❈۹❈
سر بکف داریم از بهر خدا
گر سری دارید یاران الصلا
چون سخن اینجا رسید ای دوستان
آتش افتادم به مغز استخوان
❈۱۰❈
باز هندستان به یادم اوفتاد
شوری از نو در نهادم اوفتاد
شعله ور شد آتش پنهان من
موج زن شد بحر بی پایان من
❈۱۱❈
در هوا دیدم پرافشان طایران
در قفس شد مرغ جانم پرفشان
دید مرغی در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
❈۱۲❈
دید مرغان در هوا و از هوس
بال و پر در همزد اما در قفس
ای دریغا در قفس را باز نیست
هم پرم را قوت پرواز نیست
❈۱۳❈
ای دریغا در قفس را بسته است
ای دریغا بال من بشکسته است
می نویسم داستان طوطیان
طوطی جانم به فریاد و فغان
❈۱۴❈
گاه گاهی آیدم بر سر جنون
نوبت دیوانگی آمد کنون
ای رفیقان فکر تدبیرم کنید
من شدم دیوانه زنجیرم کنید
❈۱۵❈
لیک سودی نی کنون تدبیر را
بگسلم از هم دوصد زنجیر را
غیر آن زنجیر زلف مشکبار
رو رو آن زنجیر از بهرم بیار
❈۱۶❈
غیر آن زنجیر مویی برشکست
پاره سازم گر دوصد زنجیر هست
دوستان زنجیر زلف یار کو
سلسله آن گیسوی طرار کو
❈۱۷❈
سلسله آن مو فکن در گردنم
ورنه خود را من به دریا افکنم
چیست دریا من محیط آتشم
هفت دریا را بیکدم درکشم
❈۱۸❈
گویی ای همدم ز بهر دوستان
این سخن بگذار و رو بر داستان
طبع شعر من کنون بر باد رفت
هم ردیف قافیه از یاد رفت
❈۱۹❈
آهوی طبعم مگر صیاد دید
بر کف او خنجر فولاد دید
رم گرفت از من به بحر و برگریخت
رشته ی نظمم ز یکدیگر گسیخت
❈۲۰❈
نظم چون آید که طبع از کار رفت
دل به شوق دیده ی دیدار رفت
باز شوقم شوری اندر سر فکند
آتشم در خامه و دفتر فکند
❈۲۱❈
نظم چون آید دلم هشیار نیست
در سرم جز شوق وصل یار نیست
داستان افسانه باشد ای فلان
من همی بینم عیان این داستان
❈۲۲❈
هست در گوش من آواز خلیل
گشته جانبازان کویش را دلیل
کالصلا ای دوستان الصلا
عید قربانست یاران الصلا
❈۲۳❈
روز سربازیست در بازار عید
گر سری دارید اینجا پا نهید
دل مرا در بر تپید از این صلا
جان سبق کرده به میدان بلا
❈۲۴❈
دل به یاد تیغ او در اضطراب
سر به راه خنجرش دارد شتاب
جان ز شوق و وجد بال و پر زند
تا مگر خود بردم خنجر زند
❈۲۵❈
لیک می گوید همی صیاد من
نیستی اندر خور بیداد من
تو هوسناکی و خونت پاک نیست
این سرت شایسته فتوراک نیست
❈۲۶❈
حیف باشد خنجر من بر سرت
خاک ما را نیست در خور پیکرت
امتحان گاه است این میدان ما
امتحان کردم تورا من بارها
❈۲۷❈
امتحان کردم تورا ای بوالهوس
در سرت نبود بجز سودا و بس
هر دمت در سر هوای دیگر است
دل تورا هر دم بجای دیگر است
❈۲۸❈
همچو طفلان پرهوسناکی هنوز
در پی بازی با خاکی هنوز
یا برون کن این هوسها را ز دل
یا سر خود را ز بهر خود بهل
❈۲۹❈
یا سر سودای گوناگون ببر
یا بکن سودای ما بیرون ز سر
من همی گویم که ای سلطان داد
سعی بی توفیق تو باد است باد
❈۳۰❈
باد پیمایی خدایا تا بچند
یک عنایت کن خلاصم کن ز بند
این دل ناشاد من را شاد کن
هم ز بند غیر خود آزاد کن
❈۳۱❈
مرغیم در گردنم افتاده دام
از تو می جویم رهایی والسلام
چون روان شد از پی قربان خلیل
شد بلند از جان اهریمن عویل
کامنت ها