ملا احمد نراقی:هست چون در امر حق بس مصلحت مصلحت ها آدمی را منفعت
❈۱❈
هست چون در امر حق بس مصلحت
مصلحت ها آدمی را منفعت
مصلحت چبود سعادت تا ابد
ملک سرمد قرب سلطان احد
❈۲❈
آن عدوی پشت در پشت کهن
دشمن ایمان و عقل و جان من
چون نیاید در حنین و در فغان
از چنین حکمی سعادت وقف آن
❈۳❈
چون ننالد همچو مام مرده رود
خاصه باشد با عداوتها حسود
می نگردد فیض حق از نیک و زشت
منقطع بهر حسود بدسرشت
❈۴❈
آن حسود بینوای بی خرد
هردمی صد نیش حسرت می خورد
فیض حق بر نیک و بد باشد روان
هرکسی را بهره ای باشد از آن
❈۵❈
هریکی تیری بود فیضی نهان
حاسد بیچاره را بر جسم و جان
نیست سوزی بدتر از سوز حسد
می گدازد مرد را جان و جسد
❈۶❈
بیخبر محسود اندر خواب خوش
در همه شب حاسد اندر درد شش
آن بشادی کاینک آمد فیض حق
این ز چشم فیض حق در دق و دق
❈۷❈
این به شکر حق همی رطب اللسان
آن بسوز دل به فریاد و فغان
از حسد شیطان جگر را چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
❈۸❈
گفت آمد وقت آن ای دوستان
رخنه اندازیم در این خاندان
رخنه در رکن نبوت افکنیم
تیشه ای بر ریشه ی خلت زنیم
❈۹❈
هین بگفت و چاره جویی ساز کرد
خدعه و دستان و مکر آغاز کرد
گفت راه چاره ی کار از زن است
زن کمند محکم اهریمن است
❈۱۰❈
هم در اول یافتم از زن ظفر
تا برون کردم ز جنت بوالبشر
هست صیاد اهرمن زن دام او
باشد از زن قوت هر گام او
❈۱۱❈
زین طمع شیطان چه پیری قد کمان
شد بسوی خانه ی هاجر روان
حلقه بر در زد عصا بر دست او
دام صید عالمی در شست او
❈۱۲❈
گفت پیری ناصح و فرزانه ام
آشنا جانم به تن بیگانه ام
خیر خواهم دوستم آگه زکار
عاقبت بین پندگو و هوشیار
❈۱۳❈
سوی من خوانید آن بیچاره زن
آن نگار مبتلای ممتحن
تا به او سازم عیان رازی عیان
آگهش سازم ز مکر آسمان
❈۱۴❈
هاجر آمد لرز لرزان پشت در
گفت ای پیر دوتا چبود خبر
مکر گردون چیست آن با من بگو
چاره ای گر باشدت با من بچو
❈۱۵❈
آهی از دل برکشید و زار زار
گریه ها سر کرد چون ابر بهار
گفت با تو چون بگویم این خبر
چون به جانت افکنم شور و شرر
❈۱۶❈
گر نهان سازم بسوزد استخوان
ور بگویم آتش افتد در زبان
چون توان این آتش اندر جان نهفت
ور بگویم چون توان این راز گفت
❈۱۷❈
آه از اسماعیل آن سرو روان
صد هزاران حیف از آن نوجوان
گفت چون شد او بگو ای کنده پیر
ای زبانت شعله و لفظت شریر
❈۱۸❈
گفت می دانی که ابراهیم زار
می برد او را کجا این دلفکار
گفت آری سوی مهمانیش برد
جانب سلطان ایوانیش برد
❈۱۹❈
نوگلی را برد سوی گلستان
برد خورشیدی به سوی آسمان
گفت مهمانی کجا سلطان کجا
بزم کو و سفره کو ایوان کجا
❈۲۰❈
برد او را سوی زندان فنا
بهر کشتن برد او را در منا
برد او را تا بریزد خون او
صد دریغ از آن رخ گلگون او
❈۲۱❈
برد او را تا جدا سازد سرش
افکند در خاک و در خون پیکرش
من ندیدم کس از او دلسخت تر
وز تویی بیچاره وارون بخت تر
❈۲۲❈
گفت هاجر با وی ای فرتوت کنگ
ای زبانت لال باد و پای لنگ
این چه ژاژ است ای زبانت چاک باد
ای دهانت پرخس و خاشاک باد
❈۲۳❈
کی پدر کشته است فرزندی به تیغ
کی کند خورشید ماهی زیر میغ
خاصه فرزندی چو اسماعیل من
وان پدر هم آن خلیل بت شکن
❈۲۴❈
خاصه او را نی گناهی نی خطا
بی گنه کشتن کجا باشد روا
گفت می گوید که فرمان خداست
آنچه فرمان خدا بر من رواست
❈۲۵❈
حق سر فرزند از من خواسته
من کنم تسلیم آن بر خواسته
چون خدا خواهد که من او را کشم
می کشم او را و زین کشتن خوشم
❈۲۶❈
گفت هاجر چون بود فرمان او
صد چو اسماعیل من قربان او
من از او فرزند از او شوهر ازو
جسم ازو و جان ازو و سر ازو
❈۲۷❈
کاش می بودی مرا سیصد پسر
همچو اسماعیل با صد زیب و فر
جمله را در راه او من کشتمی
کاکلش در خاک و خون آغشتمی
❈۲۸❈
گرد آیید ای همه همسایگان
یافتم من عید قربان رایگان
بر من ای یاران مبارک گشت عید
اینچنین عیدی به عالم کس ندید
❈۲۹❈
شاد شد اکنون دل ناشاد من
فصل عید است و مبارکباد من
هین برو ای کنده پیر ژاژخای
کاشکی بودی به من حکم از خدای
❈۳۰❈
تا بدیدی خنجر بران من
وان سر فرزند در دامان من
کاکلش بر دست خود پیچیدمی
وان گلوی نازنین ببریدمی
❈۳۱❈
پیکرش آغشته در خون دیدمی
پس دم شمشیر خود بوسیدمی
من همی خواهم پسر را زندگی
زندگی اینست با پایندگی
❈۳۲❈
آب حیوان در لب این خنجر است
این لب خنجر نه جوی کوثر است
اندرین کشتن حیات سرمدی ست
نیست کشتن بلکه عین زندگی ست
❈۳۳❈
این بگفت و خانه را در بست و رفت
اهرمن را هم کمر بشکست و رفت
چون ز هاجر گشت نومید آن پلید
سوی ابراهیم از غفلت دوید
کامنت ها