ملا احمد نراقی:آن یکی را بود وامی بر کسی از اجل بگذشته بود آن را بسی
❈۱❈
آن یکی را بود وامی بر کسی
از اجل بگذشته بود آن را بسی
روزی آمد در تقاضا و طلب
هم سجل بر کف گواهش بر عقب
❈۲❈
گفت واپس دادم و دارم گواه
خانه ی قاضی است فردا وعده گاه
این بگفت و راه مسجد کرد ساز
دید امامی با جماعت در نماز
❈۳❈
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای چون سیم خام
سبحه صد دانه اش در پیش رو
ریشه عمامه اش زیر گلو
❈۴❈
آمد و اندر صف اول نشست
با امام اندر نماز احرام بست
چون شدند آن قوم فارغ از نماز
پیش محراب آمد و با صد نیاز
❈۵❈
بوسه زد بر دست مولانا نخست
وانگهی گفت ای امام دین درست
امشبی خواهم مرا منت نهی
از قدومت کلبه ام زینت دهی
❈۶❈
بره ای در خانه دارم شیرمست
هم برنج و قد و نان و میوه هست
یکشبی با مخلصان آری به سر
هم مؤذن در رکابت هم پسر
❈۷❈
گفت بالعین ای عزیز خوش لقا
وعده را حتم است بر مؤمن وفا
این بگفت و رفت از نزد امام
پس به سویش بازگشت از چند گام
❈۸❈
گفت رازی دارم ای دانای راز
رخصت ار باشد بگویم با نیاز
می روم فردا سوی دارالقضا
با فلانکس بهر آن سیصد طلا
❈۹❈
گفت تا اکنون نداده است آن لکع
واپست آن زر فبئس ماصنع
گفت نی نی او طلبکار من است
در کف او قید ماهار من است
❈۱۰❈
او ز من دارد سجل معتبر
از من او جوید نصاب سیم و زر
گفت خواهد از تو زر گیرد دوبار
ای زهی بی شرمی و جور و قمار
❈۱۱❈
گفت آری ای امام راستگو
گر توانی چاره ی کارم بجو
گفت با کی نی روم باکش و فش
سوی دارالشرع فردا غم مکش
❈۱۲❈
هم مؤذن شاهد است و هم پسر
رو تو ایمن کن مهیا ماحضر
روز دیگر نزد قاضی آن غریم
رفت و دعوا کرد بی تشویق و بیم
❈۱۳❈
آن دگر گفتا که دادم وام او
گفت قاضی گر گواهت هست کو
ناگهان از در درآمد مولوی
سبحه بر کف لب پر از ذکر جلی
❈۱۴❈
از قدومش قاضی آمد در طرب
هم مؤذن هم پسر اندر عقب
رفت اندر صدر ایوان قضا
جا گرفت و دم زد از صبر و رضا
❈۱۵❈
پس احادیث معنعن یاد کرد
اهل مجلس را بسی ارشاد کرد
گفت مدیون ایها القاضی الامین
از گواهانم یکی اینست این
❈۱۶❈
کرد قاضی چون سؤال از آن حمیم
گفت مولانا کجا شد آن غریم
مرد مسکین پیش او برپای خاست
با تنحنح مولوی بنشست راست
❈۱۷❈
گفت نی بتوان شهادت را نهفت
لیک نتوانم سخن بیفکر گفت
من ندانم قدر لکن ای مهان
جزو جزو واقعه سازم بیان
❈۱۸❈
روز جمعه نیز در مسجد نخست
داد او را در حضورم صد درست
صبح شنبه داد هفتاد و یکی
عصر هشتاد و چهارش بیشکی
❈۱۹❈
صبح یکشنبه چهل دادش تمام
وقت پیشین یا دو یا سه والسلام
بایدم مردن نمی دانم دگر
داده گر چیزی ندارم من خبر
❈۲۰❈
آن غریم بینوا گفت ای امام
داد باقی را حسابم شد تمام
چون که مردن هست آیین ای عمود
پس چه می بودی اگر مردن نبود
❈۲۱❈
مرده بودی کاش دهری پیش از این
تا ز مرگت زنده گشتی شرع دین
زنده گردد دین ز مرگ چون تویی
کاش نبود در جهان یک مولوی
❈۲۲❈
داد از این دستاربندان داد داد
رفت شرع و ملت از ایشان به باد
آنچه با دین خامه ایشان کند
کی دم شمشیر بدکیشان کند
❈۲۳❈
کاش نوک خامه شان بشکسته باد
وین زبانهاشان ز گفتن بسته باد
کاش درسی می نخواندی از نخست
چونکه خواندی کاش می خواندی درست
❈۲۴❈
یا کتاب حکم خود را گم کنید
یا ترحم بر خود و مردم کنید
حکم یزدان را رجال دیگر است
شهر دین را کوتوال دیگر است
❈۲۵❈
نزد حکم حق همه تسلیم شو
در منی چون آل ابراهیم شو
چونکه حکم حق رسد مردانه باش
از زن و فرزند خود بیگانه باش
❈۲۶❈
راستی غیر از خدا بیگانه است
گر زن و فرزند و گر جانانه است
آنکه باشد اقرب از حبل الورید
کس از این نزدیکتر چیزی شنید
❈۲۷❈
همرهت زآغاز تا انجام توست
همدم صبح و انیس شام توست
با تو در اصلاب و در ارحام بود
با تو در آغاز و در انجام بود
❈۲۸❈
آشنا و خویش و مولای تو اوست
همدم و همراز و همرای تو اوست
آنچه داری یکسره از او بود
آب بحر است آنچه اندر جو بود
❈۲۹❈
آنچه می خواهد تو هم می خواه آن
آب دریا را به دریا کن روان
مال و جسم و جان و فرزند و تبار
جمله را در راه آن شه کن نثار
❈۳۰❈
همچو ابراهیم کاول مال داد
پس تن اندر شعله ی جوال داد
اینک آمد نوبت فرزند او
کند از دل ریشه ی پیوند او
کامنت ها