ملا احمد نراقی:آستین بالا فکند و با طرب چهره خندان و تبسم بر دو لب
❈۱❈
آستین بالا فکند و با طرب
چهره خندان و تبسم بر دو لب
با قد خم گشته و موی سفید
کارد محکم بر گلویش می کشید
❈۲❈
شد بلند از حلقه ی کروبیان
غلغل احسنت در هفت آسمان
در تماشا سربسر خیل ملک
سر برآوردند ز آفاق فلک
❈۳❈
سرکشیدند از صوامع قدسیان
در قصور بی قصور لامکان
نغمه ی احسنت و بانگ آفرین
شورشی انداخت در چرخ برین
❈۴❈
در تماشا جمله زان پیر صفا
درکشیدن کارد بر نای وقفا
هرچه خنجر می کشیدش بر گلو
می نبرید آن سر مویی ازو
❈۵❈
نی برید و نی رگی هم ریش شد
خاطر آن باوفا پرغیش شد
گفتش اسماعیل کی جان پدر
چونکه بر رخسار من داری نظر
❈۶❈
مهر روی من مگر زان سوی تو
می رباید قوت بازوی تو
قوت تن از نشاط دل بود
روح حیوانی ز دل حاصل بود
❈۷❈
چونکه روح افسرده دل افسرده شد
روح چون افسرده شد دل مرده شد
از دل افسرده نشاط تن رود
با دل غمناک شادی کی بود
❈۸❈
چون شود افسرده دل بی گفتگو
می شود افسرده پا و دست او
بلکه یک افسرده دل در محفلی
می کند افسرده آنجا هر دلی
❈۹❈
ای پدر بر خاک نه رخسار من
تا نبیند دیده ات دیدار من
بر قفایم خنجر خونریز نه
بیش از این در امر حق مهلت مده
❈۱۰❈
اینچنین کرد و بسی خنجر کشید
آن کشیدن را اثر نامد پدید
گفت نوک خنجرت را ای پدر
بر قفای من فرو بر زودتر
❈۱۱❈
نوک خنجر بر قفای او فشرد
نی فرو شد نی سر مویی سترد
شد خلیل الله به خنجر خشمناک
خنجر افکند از غضب از کف به خاک
❈۱۲❈
کین چه حال استت که اکنون شد پدید
شد کجا سر و انزلنا الحدید
گو چه شد آن آب آتش خای تو
آن لب تیز و دم بُرّای تو
❈۱۳❈
آلت قهری چه شد قهاری ات
ابر خونباری چه شد خونباری ات
گفت معذورم بدار ای بوالکرم
گر نه در دست تو فرمان می برم
❈۱۴❈
تو همی گویی ببر لیکن ز غیب
آیدم هر دم ندا بی شک و ریب
حق همی گوید مبر این نای را
خون مریز آن فرق فرقدسای را
❈۱۵❈
آلتم من بی خبر از کار خود
نی ز خود آرام و نی هنگار خود
گر بگوید حق ببر افلاک را
چاک سازم هم فلک هم خاک را
❈۱۶❈
ور بفرماید مبران آن جناب
نی هوا را می شکافم من نه آب
نی من تنها چنینم ای خبیر
جمله ذرات عالم دان اسیر
❈۱۷❈
پیش حکم حق همه گوشند و چشم
تا چه فرمانشان رسد از مهر و خشم
گر بگوید چرخ را آرام گیر
تا ابد گردد فراموشش مسیر
❈۱۸❈
ور بفرماید زمین کز جا جهد
گام اول بر سر گردون نهد
آب ز امرش آن یکی را جان دهد
وان دگر را بردم ثعبان دهد
❈۱۹❈
گاه از لطفش شود عین الحیات
گه ز قهرش بحر توفان ممات
باد ز امرش گاه گرداند بساط
عالی و سافل دهد گاه اختلاط
❈۲۰❈
گر ز لطفش لقمه ی نانی دهد
لقمه ی نان بنده را جانی دهد
ور دهد از قهر گیرد در گلو
تا به صد خاری ستاند جان او
❈۲۱❈
هر سبب را از مسبب دان اثر
آن سببها را طلسمی در نظر
راست گویم ای رفیق مهربان
جز بهانه نیست اسباب جهان
❈۲۲❈
با مسبب این سببها هیچ نیست
جاهلان را غیر تاب و پیچ نیست
صد سبب را گر کند بیفایده
بی سبب گاهی دهد صد عایده
❈۲۳❈
صد کلیدت گاه نگشاید دری
گه گشاید بی کلیدت کشوری
گه سبب سازد گهی سوزد سبب
از سبب بگذر مسبب را طلب
❈۲۴❈
دست از این اسباب بیحاصل بدار
دامن لطف مسبب دست آر
گر سبب باید سبب ساز تو اوست
بی سبب هم چاره پرداز تو اوست
❈۲۵❈
اندرین وادی خرد سودایی است
عقل حیرانست و سوفسطایی است
عالمی می سوزد و سوزنده کو
مردگانند اینهمه آن زنده کو
❈۲۶❈
آتشی پیداست افزونده کو
سوزد و می سازد این سازنده کو
می کند می سازد این معمار کو
اینهمه خوابند آن بیدار کو
❈۲۷❈
می درد می دوزد این خیاط کیست
این دریدن دوختن از بهر چیست
می درو می دوز دکان تو است
می کن و می ساز ایوان تو است
❈۲۸❈
می کش و می بخش اسیران توایم
هر چه می خواهی بکن آن توایم
در خرابی هات صد آبادی است
در قفای هر غمت صد شادی است
❈۲۹❈
چون تو کشتی در عوض صد جان دهی
وه چه جان صد جان جاویدان دهی
ای خوشا آن کشتن و انداختن
وان دریدنها و ویران ساختن
❈۳۰❈
در پس هر کشتنی صد زندگی ست
هر دریدن را دو صد دوزندگی ست
کرد ویران پس عمارت می کند
وان عمارت را زیارت می کند
❈۳۱❈
آه اگر باشد دریدنها ز خود
می نگیرد بخیه اینها تا ابد
آه از آن ویرانی کز خود بود
تا ابد نام عمارت نشنود
❈۳۲❈
مژده ی احیاء عندالرب از آن
بهر این اخلد الی الارض مهان
این حکایت مدتی خواهد مدید
بهر اسماعیل قربانی رسید
کامنت ها