ملا احمد نراقی:ای برادر این ره بازار نیست زاد این ره درهم و دینار نیست
❈۱❈
ای برادر این ره بازار نیست
زاد این ره درهم و دینار نیست
راه عشق است این نه راه شهر و ده
ترک سر کن پس در این ره پای نه
❈۲❈
هست این ره راه اقلیم و فنا
شرط این ره توبه از میل و هوا
مرکب این راه عزم است و وفا
توشه ی آن رنج و اندوه و عنا
❈۳❈
آب عذبش اشک اندوه و غم است
عجز و زاری هرچه برداری کم است
ای خنک آن جان که زاری کار اوست
اندرین ره عجز و ذلت یار اوست
❈۴❈
از توکل بایدت بر کف عصا
جامه ی ره کن ز تسلیم و رضا
بایدت بر تن سلاح از یاد دوست
ای خوش آن کو یاد او همراه اوست
❈۵❈
هر که برگیرد سلاح از یاد او
زوگریزد دشمن و صیاد او
بر تن خود چون سلاح آراستی
وز سر نفس و هوا برخاستی
❈۶❈
خیر بادی گو رفیقان را نخست
کن وداع این سبک مغزان سست
خاکیان و خاک را با هم گذار
پاک کن ز آیینه جان این غبار
❈۷❈
وانگهی کن ترک عادات و رسوم
پس یکی کن جمله افکار و هموم
کن وداع آنگاه ترک خویش گیر
پس بگو بسم الله و ره پیش گیر
❈۸❈
ترک این بدنامی و هستی بگوی
راه شهر نیستی خود بجوی
چشم افکن بر بلاد نیستی
راه می پیما به یاد نیستی
❈۹❈
هرچه را از هستیت باشد اثر
پشت پایی زن بر آن و در گذر
هان بتنهایی نپیمایی سبیل
همرهی باید تورا در ره دلیل
❈۱۰❈
هرکه را در ره دلیلی شد رفیق
گشت ایمن او ز قطاع طریق
منزل این ره فزونست از شمار
هم زصد افزون و هم از صدهزار
❈۱۱❈
اندر این ره راهزن باشد بسی
دیو و غول و اهرمن باشد بسی
اندر آن کوه و کمر بسیار هست
هم بیابان هست و هم کهسار هست
❈۱۲❈
باشد اندر ره بسی گردابها
بوی خون می آیدش از آبها
در بیابانش بریزد پر عقاب
مغرب از مشرق نداند آفتاب
❈۱۳❈
مرکب مردان در آن ره پی شده
نامهای عمرهاشان طی شده
هر قدم در ره سراب بیحد است
کس نه و فریاد آمد آمد است
❈۱۴❈
از سرابش نیکبختان را غریب
تا که را آبش بود یا رب نصیب
چون خلیلی را فریبد از سراب
تا به هذا ربی آغاز خطاب
❈۱۵❈
در پس صد پرده افزون او نهان
این همی گوید که دیدم ناگهان
صد هزاران ساله ره تا کوی دوست
می زند فریاد کاینک بوی اوست
❈۱۶❈
گر نبودی خلت حق همرهش
دیده ی بینا و جان آگهش
کی رها گشتی ز چنگ رهزنان
کی سراب از آب دانستی عیان
❈۱۷❈
کی ره وجهت وجهی یافتی
وز گروه آفلین رو تافتی
چون نداری ای پسر جان خلیل
هین منه پا اندرین ره بیدلیل
❈۱۸❈
کرده دیو اندر کنار ره کمین
آتشی افروخته در هر زمین
خود کند آواز سگ در گرد آن
تا بیفتد کاروان اندر کمان
❈۱۹❈
منزلش پندارد آنجا رو نهد
خویش را در دام آن سگ افکند
آن سگ او را بندد آن دم دست و پای
خون او را هم بریزد جابجای
❈۲۰❈
گر دلیلی باشدت در ره رفیق
او خلاصی بخشدت در هر مضیق
آنچه را گفتم بود در راه لیک
سربسر باشد طلسم ای یار نیک
❈۲۱❈
بشکنی گر این طلسم بوالعجب
فارغ و آسوده گردی از تعب
هیچ ازینها بینی اندر پیش نیست
یک قدم از خود به مقصد بیش نیست
❈۲۲❈
لیک باشد از منت این نکته یاد
کان قدم بر فرق خود باید نهاد
کامنت ها