ملا احمد نراقی:بود در شهری فقیری خارکن تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
❈۱❈
بود در شهری فقیری خارکن
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
❈۲❈
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
❈۳❈
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت
پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
❈۴❈
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
❈۵❈
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
❈۶❈
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف
❈۷❈
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب
ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
❈۸❈
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
❈۹❈
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
❈۱۰❈
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن
❈۱۱❈
چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران
❈۱۲❈
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
❈۱۳❈
یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
❈۱۴❈
گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات
❈۱۵❈
غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
❈۱۶❈
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش
❈۱۷❈
او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو
❈۱۸❈
دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
❈۱۹❈
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
❈۲۰❈
نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد
نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
❈۲۱❈
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز
❈۲۲❈
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو
❈۲۳❈
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی
❈۲۴❈
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود
❈۲۵❈
دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق
من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
❈۲۶❈
در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
❈۲۷❈
شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
❈۲۸❈
شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند
❈۲۹❈
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز
❈۳۰❈
یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
❈۳۱❈
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
❈۳۲❈
رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند
❈۳۳❈
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
❈۳۴❈
خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند
نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
❈۳۵❈
سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق
می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا
❈۳۶❈
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
❈۳۷❈
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
❈۳۸❈
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
❈۳۹❈
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
❈۴۰❈
نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای
❈۴۱❈
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن
دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن
❈۴۲❈
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای
❈۴۳❈
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست
❈۴۴❈
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
❈۴۵❈
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
❈۴۶❈
خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه
❈۴۷❈
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
❈۴۸❈
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
❈۴۹❈
می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
❈۵۰❈
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق
❈۵۱❈
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
❈۵۲❈
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق
رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
❈۵۳❈
این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب
❈۵۴❈
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
❈۵۵❈
می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
❈۵۶❈
چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه
❈۵۷❈
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
❈۵۸❈
کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
❈۵۹❈
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
❈۶۰❈
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
❈۶۱❈
جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود
❈۶۲❈
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان
❈۶۳❈
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
کامنت ها