ملا احمد نراقی:آنکه هم تن داد و هم تن را روان هم به ما نان داد و هم دندان نان
❈۱❈
آنکه هم تن داد و هم تن را روان
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
❈۲❈
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
❈۳❈
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
❈۴❈
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
❈۵❈
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
❈۶❈
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
❈۷❈
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
❈۸❈
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
❈۹❈
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
❈۱۰❈
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
❈۱۱❈
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
❈۱۲❈
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
❈۱۳❈
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
❈۱۴❈
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
❈۱۵❈
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
❈۱۶❈
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
❈۱۷❈
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
❈۱۸❈
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
❈۱۹❈
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
❈۲۰❈
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
❈۲۱❈
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
❈۲۲❈
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
❈۲۳❈
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
❈۲۴❈
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
❈۲۵❈
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
❈۲۶❈
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
❈۲۷❈
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
❈۲۸❈
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
❈۲۹❈
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
❈۳۰❈
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
❈۳۱❈
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
❈۳۲❈
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
❈۳۳❈
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
❈۳۴❈
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
❈۳۵❈
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
❈۳۶❈
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
❈۳۷❈
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
❈۳۸❈
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
❈۳۹❈
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
❈۴۰❈
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
❈۴۱❈
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
❈۴۲❈
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
❈۴۳❈
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
❈۴۴❈
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
❈۴۵❈
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
❈۴۶❈
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
❈۴۷❈
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
❈۴۸❈
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
❈۴۹❈
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
❈۵۰❈
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
❈۵۱❈
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
❈۵۲❈
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
❈۵۳❈
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
❈۵۴❈
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
❈۵۵❈
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
❈۵۶❈
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
❈۵۷❈
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
کامنت ها