ملا احمد نراقی:صد گلستانش شکفتن ساز کرد صدهزاران گلشنش در باز کرد
❈۱❈
صد گلستانش شکفتن ساز کرد
صدهزاران گلشنش در باز کرد
آهوئی را صید کرد از دشت چین
ملک چینش آمد اندر آستین
❈۲❈
رخنه ای دید و نظر کرد اندران
پس گشودش زان چمن در باغبان
یکنظر کرد اول اندر حال خویش
زانچه را دارد کنون و داشت پیش
❈۳❈
زان نظر بگشوده شد چشمی دگر
چشمی از چشم نخستین تیزتر
تا از آن دیده سبب را جست دید
کز چه شد آن انتقاض و آن مزید
❈۴❈
دید کامد آن مزید از بیحساب
از نمودن خویش را بر آن جناب
از هیولاهای آن طاعات توست
صورت اعمال بی نیات توست
❈۵❈
زین نظر هم شد گشاده روزنی
کز وی افتادش به دل صد روشنی
کانکه آنها بخشد از صورتگری
پس چه بخشد گر برش معنی بری
❈۶❈
صورت خدمت دهد شاهنشهی
معنیش را پس چه باشد فرهی
اسم خدمتکاریش را این سزاست
رسم آن را پس چه مزد اندر قفاست
❈۷❈
خود از آن خوانی و از آنی خدا
پادشاهی می دهد مزد و عطا
گر از آن باشی ندانم چون کند
زانچه می فهمد خرد افزون کند
❈۸❈
گفتی از آنم نبودی لیک از آن
نام خود بر او نهادی آن زمان
آنچه می بینی عطا دارد و صله
کرد شاهان را برت در سلسله
❈۹❈
پادشاهی چیست پیش آنچه داد
جان فدای داد آن سلطان داد
وین قدم چون سوی دل بنهاد پیش
پیش آمد زان طرف بنواز بیش
❈۱۰❈
تاکنون روزن به روزن میفزود
این زمان یکباره صد روزن گشود
بلکه صد دروازه اکنون شد پدید
چیست دروازه حصار از هم درید
❈۱۱❈
از میان برخاست دیوار حصار
گلشن و گلزار گردید آشکار
برقها چخماغ در پنبه فکند
ناگهان صد شعله از آن شد بلند
❈۱۲❈
ذره ذره آفتاب از هر کنار
شد نمایان صبحدم از کوهسار
ناگهان خورشید سر زد از افق
نور او انداخت عالم را تتق
❈۱۳❈
کرد خورشید جهان آرا ظهور
عرصه ی غبرا شد آکنده ز نور
سیل کم کم رخنه ها وا کرد خورد
شهر را ناگه بیکبار آب برد
❈۱۴❈
از شکاف تنگ بست تخته ها
آب در کشتی درآمد قطره ها
چونکه سنگین گشت کشتی چون حباب
شد فرو ناگاه سرتا پا در آب
❈۱۵❈
رخنه ها در سینه ی آن نوجوان
گشت دروازه به پهنای جهان
آن شررها شعله ی جوال شد
قطره ها هم بحر مالامال شد
❈۱۶❈
آفتاب از مشرق دل سرکشید
سیل آمد شهر را در بر کشید
جذبه ای از جذبه های حق رسید
پرده ی پندار را از هم درید
❈۱۷❈
شاهد عزت در آغوشش گرفت
باده ی عشرت ز سر هوشش گرفت
یک مرقع شاهدی عالم شکار
وانمود از رخنه ی برقع عذار
❈۱۸❈
چون حریف بزم را کرد امتحان
پرده برقع برافکند از میان
قطره قطره می چکاندش در گلو
در گلویش ریخت پس خم و سبو
❈۱۹❈
سینه اش خلوتسرای راز شد
دیده اش از خواب غفلت باز شد
کرد پی این خنگ ناهموار را
شق نمود این پرده ی پندار را
❈۲۰❈
از هوا و از هوس از پیش و پس
پشته پشته چیده بود از خار و خس
آتشی آمد خس و خارش بسوخت
پس از آن آتش چراغش برفروخت
❈۲۱❈
جای خاروخس دمیدش گلستان
گلستانها رشک گلزار جنان
عشق شیرین کار شد او را دلیل
بردش از آتش به گلشن چون خلیل
❈۲۲❈
عشق شیرین کار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقیقت ترکتاز
بل بود عشق مجازی ای عمو
تا حقیقت می روی بی گفتگو
❈۲۳❈
عشق باشد لیک اگرسودای تو
نی هواهای هوس پیمای تو
کامنت ها