ملا احمد نراقی:گفت اینست آنچه گویند آفتاب این همان خورشید با صد آب و تاب
❈۱❈
گفت اینست آنچه گویند آفتاب
این همان خورشید با صد آب و تاب
دیده ی آن مور کایام بهار
می برآرد بال و پر روزی سه چار
❈۲❈
لیک بال ناتوان سست و مست
کان نبتواند پریدن زان درست
با پر خود لحظه ای یا ساعتی
اوج می گیرد بقدر قامتی
❈۳❈
پر برآورد آن یکی مور ضعیف
یک دو روزی در بهاری تا خریف
کرد پرواز و به دیواری نشست
پس بخود نازید چون طاوس مست
❈۴❈
گفت اینک من عقاب راستین
می پرم سر راست تا چرخ برین
هین منم شاهین برج اقتدار
کرکسانم صید و بازانم شکار
❈۵❈
شاهباز سامه ی سلطان منم
پادشاه جمله ی مرغان منم
هم منم طاووس فردوس برین
هم پرم رشک نگارستان چین
❈۶❈
هم منم سیمرغ قاف لامکان
کنگر ایوان عرشم آشیان
هم منم آن هدهد شهر سبا
هم منم فرخنده بال و پر هما
❈۷❈
ما خود آن موریم ای یار عزیز
بل فزونتر از هزاران پایه نیز
در بهارستان فیض لم یزل
از نسیم لطف فیاض ازل
❈۸❈
دیده بگشودیم از خواب عدم
شد عیان مجذور را جذر اصم
پس ز سوراخ عدم سر بر زدیم
تا سر دیوار دنیا پر زدیم
❈۹❈
بر پریدیم از عدم گامی سه چار
تا سر دیوار پست روزگار
نی خبرمان جز ازین دیوار پست
نی گذرمان در تماشاگاه هست
❈۱۰❈
نی خبرمان از زمینهای سترگ
نی ز دریاهای ذخار بزرگ
نی از این خاک مطبق مان خبر
نی بر این چرخ معلق مان گذر
❈۱۱❈
نی خبرمان هم ز مهر و اختوران
نی از این آمد شد هفت آسمان
نی گذر افکنده در اقلیم جان
نی خبر از عالم روحانیان
❈۱۲❈
نی ز شهبازان اوج عزوشان
نی ز سیمرغان قاف لامکان
نی بجز نامی شنیده از وجود
نی ز آتش دیده چیزی غیر دود
❈۱۳❈
چون زکار خویش آگه نیستم
نیستم آگه من خود چیستم
چون نه از هستی هستان آگهیم
نام هستی را همی بر خود نهیم
❈۱۴❈
دیدنیها گر بدیدیم ای سعید
گر شنیدیم آنچه بایدمان شنید
بسته بودیم از وجود خود نظر
از سماع نام خود بودیم کر
❈۱۵❈
هستی خود را کجا پنداشتیم
نام هستی کی بخود بگذاشتیم
چون خبر از بودنیهامان نبود
دیدنیها از نظرمان دور بود
❈۱۶❈
هستی خود را گمان کردیم بود
رو به آن کردیم از هر سوی زود
پس به خود از خود چو ما پرداختیم
با عدم نرد محبت باختیم
❈۱۷❈
این منی و مایی آید در میان
صدهزاران فتنه شد پیدا از آن
آری آری چون نباشد این منی
غیر نازیدن به معدومی دنی
❈۱۸❈
از عدم جز فتنه و نقص و وبال
چیست حاصل ای رفیق بی همال
این بدی و فتنه و ویل و ندم
سربسر هستند از نسل عدم
❈۱۹❈
خود نزاید از وجود مستطاب
جز صلاح و نیکی و خیر و صواب
هر فسادی سر برآورد از عدم
لیته فی الامتناع و العدم
❈۲۰❈
گر نمی سازد به شوی خویش زن
یا ز فقر او بود یا از عنن
شوی اگر با زن نسازد در جهان
یا ز زشتی یا ز خوی زشت دان
❈۲۱❈
آن یکی در شرمساری از عیال
وان دگر از قرض خواهان در وبال
آن یکی از ناتوانی در زبول
وان یکی از جهل و نادانی ملول
❈۲۲❈
آن دو را از ملک کشور شد نزاع
کی نزاعی بود اگر بود اتساع
بازگشت جمله اینها ای پسر
جز عدم نبود نبین چیز دگر
❈۲۳❈
اینچنین سهل است جانا سربه سر
پیش آنچه آیدت آخر به سر
زانکه چون رو در عدم انداختی
رو به او از غیر او پرداختی
❈۲۴❈
می کشد زان سوی خود هر دم تورا
میل آری می کند جذب اقتضا
نمی کمندت سوی نابودی کشد
تاکند بودت ز سوی خویش رد
❈۲۵❈
آن کشد خود نیز اشیائی بجد
آن کشش را این شتاب آمد مجد
با دو دست او را بسوی خود کشان
با دو پا تو خود بسوی او دوان
❈۲۶❈
آری آری چون تو خاکستی و خاک
طالب سفل است و ادبار و هلاک
از عدم سافلتری چون می ندید
لاجرم بیخود بسوی آن دوید
❈۲۷❈
آن کشان و خود دوان و از عقب
لشکر ابلیس با شور و شغب
یک گروهش روز و شب در راندنت
یک گروه دیگر اندر خواندنت
❈۲۸❈
آن بخواند هی بیا سوی عدم
این براند ناتمامی یک قدم
هم کشش از آن و هم کوشش ز خود
خواندن و راندن ز فوج دیو و دد
❈۲۹❈
چون زگودال عدم آیی به در
گر برآرد جان هزاران بال و پر
کامنت ها