ملا احمد نراقی:عارفی می رفت روزی در رهی با دل دانا و جان آگهی
❈۱❈
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
❈۲❈
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
❈۳❈
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
❈۴❈
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
❈۵❈
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
❈۶❈
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
❈۷❈
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
❈۸❈
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
❈۹❈
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
❈۱۰❈
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
❈۱۱❈
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
❈۱۲❈
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
❈۱۳❈
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
❈۱۴❈
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
❈۱۵❈
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
❈۱۶❈
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
❈۱۷❈
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
❈۱۸❈
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
❈۱۹❈
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
❈۲۰❈
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
❈۲۱❈
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
❈۲۲❈
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
❈۲۳❈
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
❈۲۴❈
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
کامنت ها