ملا احمد نراقی:آن عرب آمد به سوی شهر ری از بنی قعقاع یا از اهل طی
❈۱❈
آن عرب آمد به سوی شهر ری
از بنی قعقاع یا از اهل طی
کاروان ری سوی حج رفته بود
رازیان را آگهی زیشان نبود
❈۲❈
رازیان بودند اندر روز و شب
هر طرف در جستجو و در طلب
چونکه دیدند آن عرب را بر جمل
جمله سوی او دویدند از عجل
❈۳❈
کی برید خوش لقای نیکخوی
حال اهل قافله با ما بگوی
تو برید کاروان ماستی
هم بکار و بارشان داناستی
❈۴❈
بازگو احوال دورافتادگان
وارهان جان از غم و لب از فغان
بازگو از محفل و یاران ما
گلرخان سرو بالایان ما
❈۵❈
بازگو احوال ایشان ای بشیر
مژدگانی هرچه می خواهی بگیر
بازگو از نوجوانان چمن
وز گل و شمشاد و سرو و نسترن
❈۶❈
شرح حال یثرب و بطحا بگوی
قصه یاران ما با ما بگوی
وز صفا و مروه با ما گو سخن
دل ز غم خالی کن و جان از محن
❈۷❈
ای برید آخر خدا را همتی
زنده کن از مژده ی خود آیتی
ای تو با عیسای مریم همنفس
مرده ایم از بهر حق فریاد رس
❈۸❈
زنده گردان این گروه مرده را
روح بخش این قالب افسرده را
الغرض بگرفته دورش اهل ری
زین نمط در گفتگو هریک به وی
❈۹❈
این یکی پرسید احوال پدر
وان دگر حال برادر وان پسر
آن یکی از خال آن یک از عموی
وان ز مولی وان یکی دیگر ز شوی
❈۱۰❈
مانده در حیرت عرب اندر میان
گه سوی این دید گاهی سوی آن
نی سخنشان فهم کردی آن غریب
نی در آنجا ترجمانی هم لبیب
❈۱۱❈
نی خبر او را ز حال کاروان
نه از منی او را نه از مشعر نشان
گفت ما ادری و خلاق الجمیل
ما تقولون اذهبوا خل السبیل
❈۱۲❈
چون شنیدند این سخن را آنهمه
در میانشان گشت پیدا همهمه
کاین سخن را چیست معنی و بیان
این خبر باشد یقین از کاروان
❈۱۳❈
گفت آن یک از رفیقان عرب
مژدگانی از شما خواهد ذهب
اذهبوا یعنی ذهب آرید زود
تا بگویم حال شرح آن حدود
❈۱۴❈
وان دگر گفت اذهبوا هست از ذهاب
رو بره آرید یعنی باشتاب
ره بپردازید از دزد و دغل
تا بیاید کاروانتان بی وحل
❈۱۵❈
رهزنان بگرفته گرد کاروان
کاروان حیران میان رهزنان
گرد آرید میهمان هرجا هرو
سوی دزد کاروان آرید رو
❈۱۶❈
گفت سیم اذهبوا یعنی رسید
کاروان اینک سوی ایشان روید
رو به استقبالشان آرید شاد
کاروانتان آمد اینک نیوراد
❈۱۷❈
چارمین گفتا که یاویل و کرب
ما تقولون گوید این مرد عرب
مات از موتوست نزد ما زبان
موت مرگ آمد یقین ای رازیان
❈۱۸❈
جامه ی ماتم کنون در بر کنید
موزه بردارید و مویه سر کنید
اهل ری بگرفته هریک مسلکی
هر گروهی تابع هم هم یکی
❈۱۹❈
یک گروهی سوی دکانها روان
گشته تا آرند نقد شایگان
از برای مژدگانی بی حذر
بوته ها را جمله بگشودند در
❈۲۰❈
آنچه از همرس که بدشان دست رس
جمله آوردند بی حیف مگس
وان گروه دیگر از جا خاستند
بر تن خود اسلحه آراستند
❈۲۱❈
جمع شد فیلانی از نیوان ری
پر شده آن دشت و کوه از های و هی
بر فلک منجوقها افراختند
هایم و هامی به هامون تاختند
❈۲۲❈
تا برآرند از همه دزدان دمار
خوار سازند آن گروه خارکار
جمع دیگر خانه ها آراستند
کوچه ها از خار و خس پیراستند
❈۲۳❈
حلقه و دهلیز و برزن روفتند
طبل و کوس و دف بشادی کوفتند
مشعل و شمع و چراغ افروختند
هم به مجمر عود و عنبر سوختند
❈۲۴❈
نوعروسان کرده هر هفت از شعف
جلوه گر از بام و از در هر طرف
کان عرب گفت آید امشب کاروان
نوجوانان کاروان را در میان
❈۲۵❈
جوق دیگر کرده بر تن جامه چاک
کی دریغا کاروانشان شد هلاک
الغرض گردید برپا هایهوی
از حقیقت هیچکس نابرده بوی
❈۲۶❈
اعتماد جملگی بر فهم خویش
مانده در قید خیال وهم خویش
کرده واقع را مطابق با خیال
جز خیال خود سگالیده محال
❈۲۷❈
بر هوای خود کشد تأویل را
پشه سوی خود کشاند پیل را
مصحف و توریة و انجیل و زبور
حیث دارو همه کلایدور
❈۲۸❈
وهم این یا وحی ربانی ست این
فهم این با مصحف ثانی ست این
جز سگاله نیستت آخر سگال
بر سگال خویشتن چندان مبال
❈۲۹❈
ساختی تأویل واقع را طباق
با هوای خود نباشد جز نفاق
زاید از آن صد خلاف و صد خلل
رخنه ها یابد به ادیان و ملل
❈۳۰❈
هان اگر مردی تو ای مسندنشین
فهم خود را ساز با واقع قرین
گر تو با واقع مطابق ساختی
فهم خود منجوق علم افراختی
❈۳۱❈
پاک سازد آینه خاطر ز زنگ
تا حقیقت رخ نماید بیدرنگ
نیست فهمت غیر پندار و گمان
هان ز پندار از حقیقت وا ممان
❈۳۲❈
این علومت نیست جز افسانه ای
رو بخوان افسانه بر دیوانه ای
این خیالاتت همه طیف المنام
دیده بگشایی نبینی غیر نام
❈۳۳❈
کار فرما چونکه شد بیم و گمان
از حقیقت کی کسی یابد نشان
چون تورا استاد باشد غنجموش
کی توانی یافت سر تنکلوش
❈۳۴❈
زین کمانها نزد ارباب خرد
لب مجنبان کابرویت می برد
می فریبی عامه را زاوهام خود
خویش را ز اضغاث و از احلام خود
❈۳۵❈
هین نگر با خاصه این پندارها
دم مزن ز احلام با بیدارها
نزد موسی دم ز سحاری مزن
عنکبوتی گرد شهبازی متن
❈۳۶❈
چون نشسته عیسی اندر بزمگاه
نبض قاروره تو از مرضی مخواه
برکشد داود چون نغمات را
سر مده این انکرالاصوات را
❈۳۷❈
ای اصولی پیش جعفر دم مزن
از قیاس و رأی و استحسان و ظن
پرده برخیزد اگر از کارها
می شوی رسوا از این پندارها
❈۳۸❈
سالها باشد که من هم ای رفیق
چون تو در دریای پندارم غریق
دفتری را گر ببینی ای همام
وهم در وهم است اول تا ختام
❈۳۹❈
اندر او راقم بجز پندار نیست
راست می گویم مرا انکار نیست
کی حقیقت را ورق گنجا بود
صفحه اش را گر جهان پهنا بود
❈۴۰❈
کی زبان خامه باشد آشنا
تا دهد شرح از حقیقت با شما
محرم این رازها نبود دو دل
آن دلی کان نیست جنس آب و گل
❈۴۱❈
در خور این رازها هرگوش نیست
محرم این هوش جز بیهوش نیست
طوطیان فهمند سر هندیان
ماکیان را راز هندویان مخوان
❈۴۲❈
با زنان میگو سخن از میل و خال
نی زآب و نیزه و جنگ و جدال
با حقیقت از حقیقت گو سخن
پیش اهل و هم از ایشان دم مزن
❈۴۳❈
ای شکرها را به طوطی بخش و بس
طعم شکر را نداند جز مگس
ای خدا فریاد از این پندارها
زین گمان و وهم جان آزارها
❈۴۴❈
پرده ی پندار ما صدپاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
باز گویم گفته ام هم بارها
دل بتنگ آمد از این پندارها
❈۴۵❈
عمر در افسانه بگذشت ای دریغ
وقت زرع و دانه بگذشت ای دریغ
مانده ام تنها خدایا همدمی
سینه تنگی می کند کو محرمی
❈۴۶❈
محرمی کو تا بگویم درد خویش
درد جان زار غم پردرد خویش
محرمی کو تا که با او ساعتی
خالی از اغیار سازم خلوتی
❈۴۷❈
دامن خود زاب چشمان تر کنم
قصه ی پر غصه ی خود سر کنم
گویم او گرید به حال زار من
وانچه بر من آید از پندار من
❈۴۸❈
ای حریفان کو بت طناز من
دوستان دل ز غم پرداز من
همتی شاید دل از غم واخریم
ره به کوی دلبر زیبا بریم
❈۴۹❈
دل فدای آن بت نیکو کنیم
جان نثار افشان پای او کنیم
آنچه از خود جمله را یکسو نهیم
از خود و از هستی خود وارهیم
❈۵۰❈
ساقیا برخیز و می در جام کن
فارغم از قید این اوهام کن
محفلی امشب ز نور آراستم
قدسیان را وعده آنجا خواستم
❈۵۱❈
اهل محفل سربسر کروبیان
پیشکارانش همه روحانیان
ساقیا صهبای روحانی بده
می بیاد آنکه می دانی بده
❈۵۲❈
می به جام من به یاد یار کن
فارغم زین عالم پندار کن
جرعه ای زان لعل ربانی بده
گر نخواهی فاش پنهانی بده
❈۵۳❈
نیست فرصت تا بریزم خم به جام
رحمتی فرما بریزم خم به کام
خم هم از دل برنمی دارد غمی
ای دریغا گر ز می بودم یمی
❈۵۴❈
ساقیا می در قدح کن بی درنگ
شیشه ی تقوای ما را زن به سنگ
ساقیا امشب مبارک محفلی ست
رحم بر ما کن نه ما را هم دلی ست
❈۵۵❈
محفل خاص است در وی اهل راز
فرصتوست در دست شبهای دراز
باده پیمایی بیا آغاز کن
هم گره از زلف جانان باز کن
❈۵۶❈
طره اش را مشک عنبر برفشان
عود و صندل هم به مجمر برفشان
مطربا امشب نوایی ساز کن
نغمه ای بر یاد او آغاز کن
❈۵۷❈
نغمه ای برکش بیاد دلبران
تا نثار آریم جان و دل بران
امشب ای ساقی بدور انداز جام
مثل ذاک اللیل ما جازالمنام
❈۵۸❈
ای بسی شبها که ما خواهیم خفت
زشت و زیبا ای بسی خواهیم گفت
گو یک امشب چشم ما بیدار باش
امشبی محو جمال یار باش
❈۵۹❈
ای صفایی تو در این بزم و خیال
آن زن زاهد گرسنه در جدال
کامنت ها