ملا احمد نراقی:ساده مردی بود از اهل سداد بود او از صوفیان نیک اعتقاد
❈۱❈
ساده مردی بود از اهل سداد
بود او از صوفیان نیک اعتقاد
صوفئی هر گوشه ای کردی سراغ
از ارادت تاختی سویش به راغ
❈۲❈
خدمتش را روز و شب بسته کمر
بود آن سنی و آن صوفی عمر
دیدمش یک روزی اندر محفلی
خون ز دست صوفیان بودش دلی
❈۳❈
لعن کردی صوفی و صوفی پرست
بلکه بر شهری که یک صوفیش هست
گفتمش خیر است برگو ای اخی
تا چه دیدی زین گروه دوزخی
❈۴❈
گفت بود اندر محله ی صوفیان
صوفئی افزون مقامش از بیان
چون سلفخانی کشیده سر بخویش
بر دهان خویشتن بسته لویش
❈۵❈
گه کشید آهی و جنبانید سر
گه به عبرت بر فلک کردی نظر
ای خوشا چشمی که عبرت بین بود
عبرت از نیک و بدش آیین بود
❈۶❈
می نبیند جز به چشم اعتبار
پند آموزد ز دور روزگار
چشم عبرت بین مبارک دیده ای ست
مرد عبرت گیر فرخ بنده ای ست
❈۷❈
در امامت صوفیک در پنجگاه
خلق بر پاکی دامانش گواه
من هم او را ز اولیا پنداشتم
تخم اخلاصش به سینه کاشتم
❈۸❈
سالها در خدمتش بسته میان
خدمتش را ملتزم چون بندگان
آستانش رفتمی هر بامگاه
راستادش بردمی هر شامگاه
❈۹❈
یک شبانگاهی مرا کاری فتاد
کش نبردم اول شب راستاد
چون زکار خویشتن پرداختم
تاتلی بگرفته سویش تاختم
❈۱۰❈
در تمام راه با خود در عتاب
کای دریغا دیر ماندم از صواب
زین تغافل در تحسر بودمی
دست برهم از تأسف سودمی
❈۱۱❈
کای دریغا دیوم از ره دور کرد
روز ما را چون شب دیجور کرد
ای دریغا گرسنه ماند آن ولی
وین خورشها ماند اندر تاتلی
❈۱۲❈
خانقاهش دور بود از مردمان
گوشه ای بگرفته بود از این و آن
هان و هان زین قوم مردم دور باش
چون خضر از دیدها مستور باش
❈۱۳❈
تا توانی ای برادر زینهار
گوشه گیر از این گروه تندبار
عزتی گر هست اندر عزلت است
صحبت این قوم نادان ذلت است
❈۱۴❈
تا رسیدم خانقه در بسته بود
مرغ هوش از دام سرها رسته بود
صوفی اندر خواب و شب بیگاه بود
ای دریغا چشم او بر راه بود
❈۱۵❈
حلقه گر بر در زنم این خانه را
می کنم بیدار این فرزانه را
کرده شبها را بروز این پاکباز
در خضوع و در خشوع و در نیاز
❈۱۶❈
لحظه ی خوابست بیدارش مکن
محو روی او است هشیارش مکن
خواب باشد روح عارف را وصال
با خیال دوست گیرد اتصال
❈۱۷❈
باز گردم گر به منزلگاه خود
گرسنه شاید که او بیدار شد
با خیال خود من اندر گفتگو
روح صوفی باز گردد از هتو
❈۱۸❈
بانگ برزد امردی را باز کار
کش همی پرورد او را بهرکار
کای پسر برخیز تا جلقی زنیم
جلقی اندر پرده ی دلقی زنیم
❈۱۹❈
پس الف کوفیش اندر کاف کرد
چون خود او را صوفی بس صاف کرد
لنبه اش را الفیه ترقیم کرد
نحو دیگر نحویش تعلیم کرد
❈۲۰❈
معنی الفیه اش در دل نشاند
آن پسر الفیه و شلفیه خواند
از پس یوخه بخواب اندر شدند
باز اندر عالم دیگر شدند
❈۲۱❈
من سر انگشت تحیر در دهان
مانده برجا خشک مبهوت زکان
ساعتی حیران نشستم بر زمین
کردمی مرصوفیان را آفرین
❈۲۲❈
این به بیداریست یارب یا بخواب
خواب هم باشد نباشد غیر خواب
کامد آن خنجر ز خواب و برنشست
کای لق اینک وقت جلق دیگر است
❈۲۳❈
بار دیگر خواست آن صوفی شوم
داد داد از سنت قوم سدوم
طاقتم شد طاق و دل بیتاب شد
مرد صوفی باز اندر خواب شد
❈۲۴❈
من نهاده سر به دیواری ز غم
از گذشته در فسوس و در ندم
ای دریغا وقت خود کردم تباه
ای دریغ و درد کافتادم ز راه
❈۲۵❈
ای دریغا عمر من بر باد رفت
در گزاف لاف این شیاد رفت
گر علومم سربسر باشد چنین
واثبور و وا حنین و وا انین
❈۲۶❈
در تأسف من که باز آن نابکار
جست از خواب و بخواند آن پیشکار
رو به فقه مالکی آورد زود
بار دیگر بر یکی صفری فزود
❈۲۷❈
شد چه یک صوفی در این بوته هزار
معنی الفیه گردید آشکار
طاقتم دیگر نماند و اصطبار
حلقه بر در کوفتم بی اختیار
❈۲۸❈
گفت صوفی بر در این خانه کیست
مطلب او ز اهل حق این وقت چیست
مطلبش ارشاد باشد یا دعا
کس نجوید غیر این ز اهل خدا
❈۲۹❈
گفتمش من کی سر اهل یقین
پیشوای صوفیان پاک دین
گفت از کی آمدی برگو درست
گفتمش کی عارف از جلق نخست
❈۳۰❈
زینهار ای جان من هشیار شو
واقف از پیش و پس هر کار شو
دیدهای دور بین پندار توست
گوشها بر رخنه دیوار توست
❈۳۱❈
دوربینان در کمینگاه تو اند
تیزهوشان کارآگاه تو اند
ای برادر هان و هان باهوش باش
پای تا سر چشم باش و گوش باش
❈۳۲❈
محتسب بنشسته در بازارها
آگهست از کارها و بارها
اینک از قرآن ما لفظی بخوان
ان ربک هم لبالمرصاد دان
❈۳۳❈
آسمان را از کواکب دیدهاست
روز و شب بینای کار و بار ماست
باد نمام است ای کو یا خموش
صبح غماز است ای شبرو بکوش
❈۳۴❈
هربن مویی تورا جاسوسهاست
هر نگاهت را نظرها در قفاست
نی خطا گفتم خطا جاسوس کیست
پرده کو پنهان کجا مستور چیست
❈۳۵❈
پرده ای گر هست پیش چشم ماست
ما چنان دانیم چیزی در حیاست
گر کند فریاد هنگام سخن
چونکه داند هرکسی چون خویشتن
❈۳۶❈
گربه را چون دید موش از اضطراب
چشم خود برهم نهد با صد شتاب
نا نبیند گربه را او ای عجب
این مسبب از کجا و این سبب
کامنت ها