ناصرخسرو:ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را
❈۱❈
ای گشته جهان و دیده دامش را
صد بار خریده مر دلامش را
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنودهای کلامش را
❈۲❈
گفتهاست تو را که «بی مقامم من»
تا چند کنی طلب مقامش را؟
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را
❈۳❈
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را
❈۴❈
جز کشتن یار خویش و فرزندان
کاری مشناس مر حسامش را
چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
تو ساخته باش کار شامش را
❈۵❈
گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را
کس را به نظام دیدهای حالی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
❈۶❈
وز باب و ز مام خویش نربودش
یا زو نر بود باب و مامش را
پرهیز کن از جهان بیحاصل
ای خورده جهان و دیده دامش را
❈۷❈
و آگاه کن، ای برادر، از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را
آن را که همی ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»
❈۸❈
گر بر فلک است بام کاشانهش
چون دشت شمار پست بامش را
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
❈۹❈
وین دل که حلال او نمیجوید
چون خواهد جست مر حرامش را؟
آن را طلب، ای جهان، که جویایست
این بیمزه ناز و عز و رامش را
❈۱۰❈
واشفته بدو سپاری و برکه
شاهنشه ری کنی غلامش را
وز مشتری و قمر بیارائی
مرقبقب زین و اوستامش را
❈۱۱❈
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنی نشان و نامش را
❈۱۲❈
واشفته کنی به دست بیدادی
احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
آن پند که داد نوح سامش را
❈۱۳❈
پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیی و نعیم بیقوامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را
❈۱۴❈
زو دست بشوی و جز به خاموشی
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
بگذارش تا به دین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را
❈۱۵❈
منگر به مثل جز از ره عبرت
رخسارهٔ خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را
❈۱۶❈
بر راه امام خود همی نازد
او را مپذیر و مه امامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش
بشناس به هوش دیو و کامش را
❈۱۷❈
چون صورت و راه دیو او دیدی
بگذار طریقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را
❈۱۸❈
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را
شکری بگزار علم و دینش را
زان به که شراب یا طعامش را
کامنت ها