ناصرخسرو:یکی خانه کردند بس خوب و دلبر درو همچنو خانه بیحد و بیمر
❈۱❈
یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
درو همچنو خانه بیحد و بیمر
به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان
به یک جا دو خواهر زن و دو برادر
❈۲❈
دو زن خفتهاند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به را ز بتر
❈۳❈
ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی
به فرزندشان داد یزدان داور
سه فرزند دارند پیدا و پنهان
ازیشان دو پیدا و یکی مستر
❈۴❈
نیاید برون آن مستر به صحرا
نشسته نهفته است بر سان دختر
وز این هر یکی هفت فرزند دیگر
بزادهاست نه هیچ بیش و نه کمتر
❈۵❈
ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان
یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر
وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر
❈۶❈
همی گوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر
به خانهٔ مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر
❈۷❈
بگیرند جفت و نسازند یک جا
نباشند هرگز جدا یک ز دیگر
به خانهٔ کهین در نیایند هرگز
که خانهٔ مهین استشان جا و در خور
❈۸❈
بسا خانهها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر
کبوتر که دیدهاست کز گردش او
جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟
❈۹❈
به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان
از این دو کبوتر خورد نعمت و بر
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سدیگر
❈۱۰❈
سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف
وگرچه پدرشان یکی بود و مادر
ازیشان یکی کینهدار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است و یا خور
❈۱۱❈
سومشان به و مه که هرگز نجوید
مگر خیر بیشر و یا نفع بیضر
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در
❈۱۲❈
همی هر یکی گوید آن دیگران را
که «زین در درآئید کاین راه بهتر»
اگر زین سه آنک او شریف و والا
مر آن دیگران را سرآرد به چنبر
❈۱۳❈
خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اینجا و هم روز محشر
وگر این یکی را فریبند آن دو
خداوند خانه بماند در آذر
❈۱۴❈
بد و نیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند هم سر
شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را
بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر
❈۱۵❈
کبوتر تو را بر سر است ایستاده
که از زیر پرش نیاری برون سر
نگر کان چه تخم است کامروز کاری
همان بایدت خورد فردا ازو بر
❈۱۶❈
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر
یکی برگ او مبرم و شاخ بسد
یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر
❈۱۷❈
خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم
بدی و بهی نیش و نوش است هم بر
تو گزدم بینداز و بردار مبرم
تو بردار آن نوش و از نیش بگذر
❈۱۸❈
دو مرد است مردم توانا و دانا
جز این هر که بینی به مردمش مشمر
تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنک او تواناست بر زر
❈۱۹❈
هزاران توان یافت خنجر به دانش
یکی علم نتوان گرفتن به خنجر
توانا دو گونه است هر چند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر
❈۲۰❈
جوان را جوانی فلک باز خواهد
ستاند توان از توانگر ستمگر
به چیزی دگر نیست داننده دانا
ستمگار زی او یکیاند و داور
❈۲۱❈
کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟
چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟
به دانش گرای، ای برادر، که دانش
تو را بر گذارد از این چرخ اخضر
❈۲۲❈
به دانش توانی رسید، ای برادر،
از این گوی اغبر به خورشید ازهر
جهان خار خشک است و دانش چو خرما
تو از خار بگریز وز بار میخور
❈۲۳❈
جهان آینه است و درو هر چه بینی
خیال است و ناپایدار و مزور
جوانیش پیری شمر، مرده زنده
شرابش سراب و منور مغبر
❈۲۴❈
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر
اگر قیمتی در خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور
❈۲۵❈
بیندیش تا: چیست مردم که او را
سوی خویش خواند ایزد دادگستر
چه خواهد همی زو که چونین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟
❈۲۶❈
بر اندیش کاین جنبش بیکرانه
چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر
که جنباند این را به همواری ایدون؟
چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟
❈۲۷❈
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟
وگر نیست مر قدرتش را نهایت
چرا پس که هست آفریده مقدر؟
❈۲۸❈
ور از راست کژی نشاید که آید
چرا هست کردهٔ مصور مصور؟
ور آباد خواهد که دارد جهان را
چرا بیشتر زو خراب است و بیبر؟
❈۲۹❈
بیابان بیآب و کوه شکسته
دو صدبار بیش است از شهر و کردر
بدین پرده اندر نیابد کسی ره
جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر
❈۳۰❈
ره سر یزدان که داند؟ پیمبر
پیمبر سپرده است این سر به حیدر
اگر تو مقری ز من خواه پاسخ
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور
❈۳۱❈
ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور
کبوتر جوابم بیاور مفسر
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
کدامند و فرزندشان ماده و نر
❈۳۲❈
بیان کن که از چیست تقصیر عالم
جوابم ده از خشک این شعر وز تر
ندانی به حق خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر
❈۳۳❈
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بییار و یاور
تو گوئی که چون و چرا را نجویم
سوی من همین است بس مذهب خر
❈۳۴❈
تو را بهره از علم خار است یا که
مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جو در
❈۳۵❈
منم بستهٔ بند آن کو ز مردم
چنان است سنگ یاقوت احمر
چو مدحت به آل پیمبر رسانم
رسد ناصبی را ازو جان به غرغر
❈۳۶❈
جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان
درو خار بنشاند و بر کند عرعر
مرا داد دهقانی این جزیره
به رحمت خداوند هر هفت کشور
❈۳۷❈
خداوند عصر آنکه چون من مرو را
ده و دو ستاره است هریک سخنور
چو مردم زحیوان بهست و مهست او
ز مردم بهین و مهین است یکسر
❈۳۸❈
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نازش برد کافر از کرده کیفر
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
باستدش روح الامین پیش منبر
❈۳۹❈
چو آن شیر پیکر علامت ببندد
کند سجده بر آسمانش دو پیکر
نه جز امر او را فلک هست بنده
نه جز تیغ او راست مریخ چاکر
❈۴۰❈
به لشکر بنازند شاهان و دایم
ز شاهان عصر است بر درش لشکر
درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر
❈۴۱❈
اگر سوی قیصر بری نعل اسپش
ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر
همی تا جهان است وین چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر
❈۴۲❈
هزاران درود و دو چندان تحیت
از ایزد بر آن صورت روح پیکر
کامنت ها