ناصرخسرو:مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟
❈۱❈
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟
هر که او انده و تیمار تو را کوشد
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟
❈۲❈
تن همان خاک گران سیه است ار چند
شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان گرانمایه همی دارش
❈۳❈
گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
❈۴❈
خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش
یار خرماست یکی خار، بتر یاری
یار بد عار بود دایم بر یارش
❈۵❈
یار بد خار توست، ای پسر، از یارت
دور باش و به جز از خار مپندارش
یار چون خار تو را زود بیازارد
گر نخواهی که بیازاری مازارش
❈۶❈
هر که با اوت همی صحبت رای آید
بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش
سیرت خوب طلب باید کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به دیدارش
❈۷❈
صورت خوب بسی باشد بی حاصل
بر در و درگه و بر خانه و دیوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش
❈۸❈
هرکه بیسیرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت دیوار مینگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش
❈۹❈
سر پیکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش
❈۱۰❈
میوه چون اندک باشد به درختی بر
بیمزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش
❈۱۱❈
هرکه او بر ره کفتار رود، بیشک
سوی مردار نماید ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش
❈۱۲❈
مار مردم نیت بد بود اندر دل
بد نیت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستی خویش مده بارش
❈۱۳❈
سیر گرداندت از گفتن بیمعنی
تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش
هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت
نقد او باید بردنت به بازارش
❈۱۴❈
زرق پیش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همی باش به مقدارش
گر همی خفته گمانیت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش
❈۱۵❈
سخن از مردم دیندار شنو، وان را
که ندارد دین، منگر سوی دینارش
زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،
که بیالاید زو دلت به زنگارش
❈۱۶❈
نه مکان است سخن را سر بیمغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش
❈۱۷❈
نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش
خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش
❈۱۸❈
چه شوی غره به راهش چو همی بینی
که همی غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کنی افگارش
❈۱۹❈
به حذر باش، نباید که چو میکوشی
خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش
نیک بنگر که کجا میبردت گیتی
چون همی تازی بر مرکب رهوارش
❈۲۰❈
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش
❈۲۱❈
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش
❈۲۲❈
چون همی بر من زنهار خورد دنیا
خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش
❈۲۳❈
تا به پیکار بود، صلح طمع میدار
چون به صلح آمد میترس ز پیکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا
یله بایدت همی کرد به ناچارش
❈۲۴❈
این جهان پیرزنی سخت فریبندهاست
نشود مرد خردمند خریدارش
پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش
❈۲۵❈
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش
کامنت ها