ناصرخسرو:ای نام شنوده عاجل و آجل بشناس نخست آجل و از عاجل
❈۱❈
ای نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود زجای خویش آجل
❈۲❈
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
در خورد تو نیست، نیست این مشکل
چنگال مزن در این شتابنده
کهت زود کند چو خویشتن زایل
❈۳❈
کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو
ور مینروی ازو طمع بگسل
تو با خردی و این جهان نادان
اندر خور تو کجاست این جاهل؟
❈۴❈
با عقل نشین و صحبت او کن
از عقل جدا کجا شود عاقل؟
عقل است ابدی، اگر بقا بایدت
از عقل شود مراد تو حاصل
❈۵❈
چون خویشتنت کند خرد باقی
فاضل نشود کسی جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاری
عقل است امیر و جان تو عامل
❈۶❈
تن خانهٔ جان توست یک چندی
یک مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بیوفاست ای خواجه
چندین مطلب مراد این دوپل
❈۷❈
عقلی تو به جان چو یار او گشتی
گل باز شود ز تن بکل گل
عقلت یک سوست گل به دیگر سو
بنگر به کدام جانبی مایل
❈۸❈
گلخواره تن است جان سخن خوار است
جانت نشود زگل چو تن کامل
جان را به سخن به سوی گردون کش
تن را با گل ز دل به یک سو هل
❈۹❈
بهری ز سخن چو نوش پرنفع است
بهری زهر است ناخوش و قاتل
آن را که چو نوش، نام حق آمد
وان را که چو زهر، نام او باطل
❈۱۰❈
چون زهر همی کند تو را باطل
پس باطل زهر باشد، ای غافل
باطل مشنو که زهر جان است او
حق را بنیوش و جای کن در دل
❈۱۱❈
عدل است مراد عقل، ازان هر کس
دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»
پس راست بدار قول و فعلت را
خیره منشین به یک سو از محمل
❈۱۲❈
هرکو نکند کمان به زه برتو
تو بر مگرای زخم او را سل
چون سر که چکاند او ره ریشت بر
بر پاش تو بر جراحتش پلپل
❈۱۳❈
با این سفری گروه نیکورو
این مایه که هستی اندر این منزل
نومید مکن گسیل سایل را
بندیش ز روزگار آن سایل
❈۱۴❈
تا عادل شوی شوی بهاندیشه
هر گه که تنت به عدل شد فاعل
بندیش ز تشنگان به دشت اندر،
ای برلب جوی خفته اندر ظل
❈۱۵❈
بد بر تن تو ز فعل خویش آید
پس خود تن خویش را مکن بسمل
کان هر دو فریشته به فعل خویش
آویخته ماندهاند در بابل
❈۱۶❈
از بیگنهان به دل مکش کینه
همچون ز کلنگ بی گنه طغرل
اندر دل خویش سوی من بنگر
هرکس سوی خویشتن بود مقبل
❈۱۷❈
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش ای حجت
هرچند که نیست پند را قابل
کامنت ها