ناصرخسرو:ای عجب ار دشمن من خود منم خیره گله چون کنم از دشمنم؟
❈۱❈
ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
❈۲❈
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامهش بدرید ز خود، خود منم
❈۳❈
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
❈۴❈
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
❈۵❈
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بیرنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
❈۶❈
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
❈۷❈
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
❈۸❈
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
❈۹❈
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
❈۱۰❈
عالم و افلاک نیرزد همی
بیسخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
❈۱۱❈
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
❈۱۲❈
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشهای از مسکنم
❈۱۳❈
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
❈۱۴❈
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشتهام
پس که تواند که کند غمگنم؟
❈۱۵❈
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
❈۱۶❈
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
❈۱۷❈
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
❈۱۸❈
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او میچنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
❈۱۹❈
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتنم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
❈۲۰❈
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
❈۲۱❈
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
❈۲۲❈
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
کامنت ها