ناصرخسرو:پانزده سال برآمد که به یمگانم چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
❈۱❈
پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
❈۲❈
چه عجب گر ننهد دیو مرا گردن؟
سروری اش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
❈۳❈
همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم
❈۴❈
کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم
❈۵❈
از ره دین که به جان است نگشتهستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
❈۶❈
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
❈۷❈
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم
❈۸❈
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بیدانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
❈۹❈
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
❈۱۰❈
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشتاندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم
❈۱۱❈
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
❈۱۲❈
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
❈۱۳❈
چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
❈۱۴❈
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
❈۱۵❈
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
❈۱۶❈
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
❈۱۷❈
نروم جز سپس پیشرو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اینقدر دانم ایرا که نه حیرانم
❈۱۸❈
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکهم او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
❈۱۹❈
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم
❈۲۰❈
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم
❈۲۱❈
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم
❈۲۲❈
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
❈۲۳❈
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
❈۲۴❈
نه به جز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم
❈۲۵❈
پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
❈۲۶❈
غرقهاند اهل خراسان و نیآگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
❈۲۷❈
عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم
❈۲۸❈
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم
❈۲۹❈
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
کامنت ها