ناصرخسرو:دوش تا هنگام صبح از وقت شام برکف دستم ز فکرت بود جام
❈۱❈
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد سوی شام
❈۲❈
همچو دو فرزند نوحاند ای عجب
روز همچون سام و تیره شب چو حام
شب هزاران در در گیسو کشید
سرخ و زرد و بینظام و با نظام
❈۳❈
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسوش پرنور و رویش پر ظلام
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالی ندید ای وای مام
❈۴❈
روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بیمنام
گفتیی هر یک رسول است از خدای
سوی ما و نورهاشان چون پیام
❈۵❈
این زبانهای خدایاند، ای پسر
بودنیها زین زبانها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسی
کهش خرد بگشاد گوش دل تمام
❈۶❈
قول بیآواز را چون بشنوی؟
چون ندیدی رفتن بیپای و گام
گر همی عاصی نگوید عاصیم
بر زبان، فعلش همی گوید مدام
❈۷❈
بر کف جاهل همی گوید نبید
در بر فاسق همی گوید غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است، ای کرام
❈۸❈
من که نپسندم همی افعال زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟
گر به دین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتم و گمراه نام
❈۹❈
دست من گیر ای اله العالمین
زین پر آفت جای و چاه تار پام
داور عدلی میان خلق خویش
بینیازی از کجا و از کدام
❈۱۰❈
آنکه باطل گوید از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
❈۱۱❈
چون سپیدهدم به حکمت برکشید
از نیام نیلگون زرین حسام
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک
وز جهان برخاست آن چون قیر دام
❈۱۲❈
همچنین گفتم که روزی برکشد
فاطمی شمشیر حق را از نیام
دین جد خویش را تازه کند
آن امام ابنالامام ابنالامام
❈۱۳❈
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نیستت راهی بر این پرنور بام
❈۱۴❈
بیبیانش عقل نپذیرد گزاف
زانکه جز به آتش نشاید خورد خام
خلق را اندر بیان دین حق
او گزارد از پدر وز جد پیام
❈۱۵❈
جوهر محض الهی نفس اوست
زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر این دام گنبد را ببین،
ای برادر، گرد گردان بر دوام
❈۱۶❈
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وین سپاه بیکران در یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
❈۱۷❈
نه ببیند نه بجوید چون ستور
چشم دلشان جز لباس و جز طعام
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام
❈۱۸❈
باشگونه کرده عالم پوستین
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام
❈۱۹❈
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخوار اندر خرام
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،
یافتی دیبا و اسپ و اوستام
❈۲۰❈
دهر گردن کی به دست تو دهد
چون تو او را چاکری کردی مدام؟
ور سلامت را نمیداد او علیک
پیشت آید بیتکلف بهسلام؟
❈۲۱❈
ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام
در تنوری خفته با عقل شریف
به که با جاهل خسیس اندر خیام
❈۲۲❈
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ایام و نام
کامنت ها