ناصرخسرو:ای تن تیره اگر شریفی اگر دون نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
❈۱❈
ای تن تیره اگر شریفی اگر دون
نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون
❈۲❈
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟
❈۳❈
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون
❈۴❈
اهرون از علم شد سمر به جهان در
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را
سوی خردمند هست مایه و قانون
❈۵❈
مادر دیوان یکی فریشته بوده است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون
❈۶❈
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک
نامور از داد گشت شهره فریدون
❈۷❈
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون
چند بنالی که بد شدهاست زمانه؟
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟
❈۸❈
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟
مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟
تو شدهای دیگر، این زمانه همان است،
کی شود ای بیخرد زمانه دگرگون؟
❈۹❈
دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون
گوهر دین چون در این خزینه نهادی
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
❈۱۰❈
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت
راه نیابد بسوی گوهر مخزون
منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون
❈۱۱❈
توبه کن از هر بدی به تربیت دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بیچگونه و بیچون
❈۱۲❈
هرکه مر این آب را ندید، در این آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون
❈۱۳❈
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی
نیست مگر جان بر خجسته و میمون
❈۱۴❈
زنده به آب خدای خواهی گشتن
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون
❈۱۵❈
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز برلب جیحون
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بیپدر برادر شمعون
❈۱۶❈
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی، باشد سخن به دم شده معجون
❈۱۷❈
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس
چون به مکانالعلی رسید ز هامون
❈۱۸❈
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون
❈۱۹❈
گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون
❈۲۰❈
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟
طبع تو ای حجت خراسان در زهد
در همی درکشد به رشته همیدون
❈۲۱❈
چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
کامنت ها