ناصرخسرو:ز من معزول شد سلطان شیطان ندارم نیز شیطان را به سلطان
❈۱❈
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز شیطان را به سلطان
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟
❈۲❈
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان
نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان
❈۳❈
به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان
❈۴❈
ور او را کان و زر بیکران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تخت است و ایوان
❈۵❈
به آبروی اگر بینان بمانم
بسی زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟
❈۶❈
خطا گفته است زی من هر که گفتهاست
که «مردم بندهٔ مال است و احسان»
که بندهٔ دانشاند این هر دو زیراک
ز بهر دانش آباد است گیهان
❈۷❈
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بیدین جهان چه بود و زندان
برون کردهاست از ایران دیو دین را
ز بیدینی چنین ویران شد ایران
❈۸❈
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ویران
جهانخواری نورد است ای خردمند
نگه کن تا پدید آیدت برهان
❈۹❈
جهان، چون من دژم کردم برو روی،
سوی من کرد روی خویش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ایوب زر بارید باران
❈۱۰❈
طعام ذل و خواری خورد باید
کسی را کز طمع رسته است دندان
به روی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان
❈۱۱❈
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته است پای باز پران
کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش سقراط درمان
❈۱۲❈
طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشیدن بار و پالان نیست آسان
❈۱۳❈
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان
❈۱۴❈
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان
❈۱۵❈
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جای ختم قرآن مدح دهقان
چرا گویم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟
❈۱۶❈
چو ره زی شهر دین آموختندم
نتابم راه سوی دشت عصیان
ز دیوان زرق و دستانشان نخرم
چو زد بر دست من دستش سلیمان
❈۱۷❈
در آسانی و سود خود نجویم
زیان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدیها باز دارم
وگرنی خود بتابم راه ازیشان
❈۱۸❈
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نیکی کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نیک ناکردن پشیمان
❈۱۹❈
لواطت یا زنا کار ستور است
نگهبان تنم هم زین و هم زان
ندزدم چیز کس کان کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان
❈۲۰❈
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به حران
نگویم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق این است و ایمان
❈۲۱❈
مسلمانم چنین بیرنج ازانم
چنان دانم چنین باشد مسلمان
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشتهستند مستان
❈۲۲❈
گر ایزد عدل فرمودهاست چون است
چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟
به دانا گر نکوتر بنگری نیست
به دستش بند بل پند است و دستان
❈۲۳❈
زهی ابلیس، کردی راست سوگند
بر این گاوان و، برتو نیست تاوان
تو شاگردان بسی داری در این دور
به قدر از خویشتن برتر فراوان
❈۲۴❈
نهال شومی و تخم دروغت
نروید جز که در خاک خراسان
تو را این جای ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان
❈۲۵❈
زمن وز اهل دین میدانت خالی است
بیفگن گوی و پس بگزار چوگان
به ده دینار طنبوری بخرند
به دانگی کی نخرد جمع فرقان
❈۲۶❈
خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان
ز بس دنیا زبردستان بماندند
به زیر دست قومی زیردستان
❈۲۷❈
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان
به یمگان من غریب و خوار و تنها
ازینم مانده بر زانو زنخدان
❈۲۸❈
گریزان روزگار و من به طاعت
همی پیچم درو افتان و خیزان
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان
❈۲۹❈
به طاعت برد باید این جهان را
که گوید کاین جهان را برد نتوان؟
به فرمانهای یزدان تا نکوشی
نیابد مر تو را گیتی به فرمان
❈۳۰❈
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ریحان
حدیث کوشش سلمان شنودی
توی سلمان اگر کوشی تو چندان
❈۳۱❈
بجای آنچه من دیدهستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده است سلمان
به یمگان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافتهستم بیش از امکان
❈۳۲❈
مرا گر قوم بیرحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنیا در نه درویشم نه چاکر
به دین اندر نه گمراهم نه حیران
❈۳۳❈
خداوند زمان و قبلهٔ خلق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان
به جود و عدل او کوتاه گشتهاست
به بد کرداری از من دست دوران
❈۳۴❈
مرا حسان او خوانند ایراک
من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغی سیه سار است گلخوار
گهربار و سخندان در قلمدان
❈۳۵❈
مرا دیوان چو درج در از آن است
بخوان دیوان من بر جمع دیوان
که آیات قران و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان
❈۳۶❈
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گریان
کامنت ها