ناصرخسرو:دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
❈۱❈
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من
❈۲❈
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
❈۳❈
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
❈۴❈
جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن
❈۵❈
نو شدهای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
❈۶❈
گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
❈۷❈
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن
❈۸❈
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن
❈۹❈
در ره عقبی بهپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن
❈۱۰❈
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
❈۱۱❈
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن
❈۱۲❈
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان
پست نشستهستی و کنار پر ارزن
❈۱۳❈
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن
❈۱۴❈
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
❈۱۵❈
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یسکره نهال خدایاند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
❈۱۶❈
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن
❈۱۷❈
گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
❈۱۸❈
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن
❈۱۹❈
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن
❈۲۰❈
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
❈۲۱❈
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
❈۲۲❈
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
❈۲۳❈
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن
❈۲۴❈
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
کامنت ها