ناصرخسرو:غریبی می چه خواهد یارب از من؟ که با من روز و شب بسته است دامن
❈۱❈
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفتهاست
مرا از دوستی گشتهاست دشمن
❈۲❈
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
❈۳❈
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیدهاست از این فن؟
❈۴❈
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
❈۵❈
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیدهستم فلاخن
ندیدهاست آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
❈۶❈
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بیروغن چراغت نیست روشن
❈۷❈
وگر چون ترب بیروغن شدهستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
❈۸❈
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
❈۹❈
به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
❈۱۰❈
به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامیدید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
❈۱۱❈
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
❈۱۲❈
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن
❈۱۳❈
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
❈۱۴❈
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
❈۱۵❈
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چهجوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن
❈۱۶❈
چو میدانی کهت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
❈۱۷❈
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
❈۱۸❈
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بیخرد بر باد خرمن
❈۱۹❈
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
❈۲۰❈
نیابد فضل و مزد روزهداران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
❈۲۱❈
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
❈۲۲❈
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
❈۲۳❈
چو گلشن را نمیبینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمییاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
❈۲۴❈
از این دریای بیمعبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که ماندهستی به چاه اندر چو بیژن
❈۲۵❈
از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
کامنت ها