ناصرخسرو:تا کی خوری دریغ ز برنائی؟ زین چاه آرزو ز چه برنائی؟
❈۱❈
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
زین چاه آرزو ز چه برنائی؟
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
❈۲❈
بنگر که عمر تو به رهی ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
هر روز منزلی بروی زین ره
هرچند کارمیده و بر جائی
❈۳❈
زیر کبود چرخ بیآسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی
بر مرکب زمانه نشستهستی
زو هیچ رو نهای که فرود آئی
❈۴❈
پیری نهاد خنجر بر نایت
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
ناخن ز دست حرص به خرسندی
چون نشکنی و پست نپیرائی؟
❈۵❈
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی؟
پنجاه سال براثر دیوان
رفتی به بیفساری و رسوائی
❈۶❈
بر معصیت گماشته روز و شب
جان و دل و دو گوش و دو بینائی
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی
❈۷❈
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی
فرمان کردگار یله کرده
شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»
❈۸❈
مؤذن چو خواندت زپی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی
ور شاه خواندت به سوی گلشن
ره را به چشم و روی بپیمائی
❈۹❈
تا مذهب تو این بود و سیرت
جز مرجحیم را تو کجا شائی؟
در کار خویش غافل چون باشی؟
بر خویشتن مگر به معادائی!
❈۱۰❈
چون سوی علم و طاعت نشتابی؟
ای رفتنی شده چه همی پائی؟
بی علم دین همی چه طمع داری؟
در هاون آب خیره چرا سائی؟
❈۱۱❈
عاصی سزای رحمت کی باشد؟
خورشید را همی به گل اندائی!
رحمت نه خانهای است بلند و خوش
نه جامهای است رنگی و پهنائی!
❈۱۲❈
دین است و علم رحمت، خود دانی
او را اگر تو ز اهل تؤلائی
رحمت به سوی جان تو نگراید
تا تو بهسوی رحمت نگرائی
❈۱۳❈
بخشایش از که چشم همی داری؟
برخویشتن خود از چه نبخشائی؟
یک چند اگر زراه بیفتادی
زی راه باز شو که نه شیدائی
❈۱۴❈
شاید که صورت گنهانت را
اکنون به دست توبه بیارائی
اول خطا ز آدم و حوا بد
تو هم ز نسل آدم وحوائی
❈۱۵❈
بشتاب سوی طاعت و زی دانش
غره مشو به مهلت دنیائی
آن کن ز کارها که چو دیگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائی
❈۱۶❈
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی
زنهار که بهسیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی
❈۱۷❈
با مردم نفایه مکن صحبت
زیرا که از نفایه بیالائی
چون روزگار برتو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبائی
❈۱۸❈
زیرا که گونه گونه همی گردد
جافی جهان ،چو مردم سودائی
بر صحبت نفایه و بیدانش
بگزین بهطبع وحشت تنهائی
❈۱۹❈
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری
بفزای تا کمال بیفزائی
ای بیوفا زمانه تو مر ما را،
هرچند بیوفائی ،در بائی
❈۲۰❈
ز آبستنی تهی نشوی هرگز
هرچند روز روز همی زائی
زیرا ز بهر نعمت باقی تو
سرمایه توانگری مائی
❈۲۱❈
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خا رو ظاهر خرمائی
امروز هرچهمان بدهی، فردا
از ما مکابره همه بربائی
❈۲۲❈
داند خرد همی که بر این عادت
کاری بزرگ را شده برپایی
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی
❈۲۳❈
بل مردم است میوه تو را و، تو
یکی درخت خوب مهیائی
معیوب نیستی تو ولیکن ما
بر تو نهیم عیب ز رعنائی
❈۲۴❈
ای حجت زمین خراسان تو
هرچند قهر کردهٔ غوغائی
پنهان شدی ولیک به حکمتها
خورشیدوار شهره و پیدائی
❈۲۵❈
از شخص تیره گرچه به یمگانی
از قول خوب بر سر جوزائی
از هرچه گفتهام نه همی جویم
جز نیکی، ای خدای تو دانائی
کامنت ها