ناصرخسرو:ای کرده سرت خو به بیفساری تا کی بود این جهل و بادساری؟
❈۱❈
ای کرده سرت خو به بیفساری
تا کی بود این جهل و بادساری؟
در دشت خطا خیره چند تازی؟
چون سر ز خطا باز خط ناری؟
❈۲❈
گر سر ز خطا باز خط ناری
دانم به حقیقت کز اهل ناری
خاری است خطا زهر بار، تاکی
تو پشت در این زهر بار خاری؟
❈۳❈
عقل است به سوی صواب رهبر
با راهبرت چون به خار خاری؟
چون با خرد، ای بیخرد، نسازی
جز رنج نبینی و سوکواری
❈۴❈
گوئی که «چرا روزگار جافی
با من نکند هیچ بردباری؟»
این بند نبینی که بر تو بستند؟
در بند همی چون کنی سواری؟
❈۵❈
خواهی که تماشاکنی به نزهت
به خیره در این چاه تنگ و تاری
جز کانده و غم ندروی و حسرت
هرگاه که تخم محال کاری
❈۶❈
آنگه گنه ز روزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که به تقدیر و امر باری
❈۷❈
هشدار که عالم سرای کار است
مشغول چه باشی به نابکاری؟
بنگر که پس از نیستی چگونه
با جاه شدستی و کامگاری
❈۸❈
دانی که تو را کردگار عالم
دادهاست به حق داد کردگاری
گر تو ندهی داد او به طاعت
در خورد عذابی و ذل و خواری
❈۹❈
بیداد کنی با بزرگ داور
زنهار مکن زینهار خواری
گر کار فلک گرد گشتن آمد
دین کار تو است و مرد کاری
❈۱۰❈
چون کار به مقدار خویش کردی
رفتی به ره عز و بختیاری
گر گیتی تیمار تو ندارد
آن به که تو تیمار او نداری
❈۱۱❈
زیرا که همی هرچگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هرچند که لابه کنی و زاری
❈۱۲❈
دیوی است ستمگاره نفس حسی
کو مایهٔ جهل است و بیفساری
یاری ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن این دیو کارزاری
❈۱۳❈
بس کس که بر امید پیشگاهی
زو ماند به خواری و پیشکاری
بینام بسی گشت ازو و بینان
اندر طلب نان و نامداری
❈۱۴❈
زنهار بدین زینهار خواره
ندهی خرد و جان زینهاری
زیر قدمت بسپرد به خواری
هرگه که تو دل را بدو سپاری
❈۱۵❈
ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری
گر در دلت این مار جای گیرد
چون تو نبود کس به دل فگاری
❈۱۶❈
بیباکی اگر مار را به دل در
با پاک خرد جای داد یاری
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری
❈۱۷❈
نیکو مثل است آن که «جای خالی
بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری
❈۱۸❈
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو گذاری
وز روزی و از مال و تندرستی
وز فکرت و از علم و هوشیاری
❈۱۹❈
مر نعمت یزدان بیقرین را
یک یک به تن خویش برشماری
و اندیشه کنی سخت کاندر اینبند
از بهر چرا گشتهای حصاری
❈۲۰❈
وانگاه، که دادهستت اندر این بند
بر جانوران جمله شهریاری
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری
❈۲۱❈
جستند درین، هر کسی طریقی
این رفت به ایوان و آن بخاری
رازیت جز آن گفت کان چغانی
بلخیت نه آن گفت کان بخاری
❈۲۲❈
گشتی متحیر که اندر این ره
گامی نتوانی که در گزاری
گوئی به ضرورت که این چنین است
لیکنت همی ناید استواری
❈۲۳❈
رازی است بزرگ این و صعب، او را
تنگ است به دلها درون مجاری
اهل تو مر این راز را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری
❈۲۴❈
ور گردن تو طوق او ندارد
بر خشک بخیره مران سماری
کامنت ها