ناصرخسرو:ای عورت کفر و عیب نادانی پوشیده به جامهٔ مسلمانی
❈۱❈
ای عورت کفر و عیب نادانی
پوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چند
از شخص همی به مردمان مانی
❈۲❈
چندین مفشان ردا، چرا جان را
یکبار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی
❈۳❈
این جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نهای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم آمد
مر جان تو را تن است بارانی
❈۴❈
این چیست که زنده کرد مر تن را
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
ای زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانی
❈۵❈
ترسا پسر خدای گفت او را
از بیخردی خویش و نادانی
زیرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانی
❈۶❈
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی؟
این خانهٔ پنج در بدین خوبی
بنگر که، که داشتهستت ارزانی
❈۷❈
من خانه ندیدهام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی
تا با تو چو بندگان همی گردد
هر گونه که تو همیش گردانی
❈۸❈
هرچند تورا خوش آمد اینخانه
باقی نشوی تو اندر این فانی
بیرون کندت خدای ازو گرچه
بیرون نشوی تو زو به آسانی
❈۹❈
آباد به توست خانه، چون رفتی
او روی نهاد سوی ویرانی
در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟
کو خاک گران و تو سبک جانی
❈۱۰❈
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان، تو درو لطیف مرجانی
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری ازو پشیمانی
❈۱۱❈
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد یونانی
گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی
❈۱۲❈
بردست مگیر چون سبکساران
کاری که بسرش برد نتوانی
در مسجد جای سجده را بنگر
تا بر ننهی به خار پیشانی
❈۱۳❈
آن دان به یقین که هرچه کردهستی
امروز، به محشر آن فروخوانی
زان روز بترس کاندرو پیدا
آید، همه کارهای پنهانی
❈۱۴❈
زان روز که جز خدای سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانی
زان روز که هول او بریزاند
نور از مه و زافتاب رخشانی
❈۱۵❈
وز چرخ ستارگان فرو ریزند
چون برگرزان به باد آبانی
وز هول درآید از بیابانها
نخچیر رمندهٔ بیابانی
❈۱۶❈
عریان همه خلق و ز بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی
❈۱۷❈
آنگه ز میان خلق برخیزد
خویشی و برادری و خسرانی
پوشیده نماند آن زمان کاری
کان را تو همی کنون بپوشانی
❈۱۸❈
آن روز به عذر گفت نتوانی
«میخورد فلان و من سپندانی»
وانجا نرود تو را چنین کاری
کامروز در این جهان همی رانی
❈۱۹❈
بربائی ازان بدین براندازی
گرگی به مثل ز نابسامانی
زید از تو لباچهای نمییابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی
❈۲۰❈
گرگی تو نه میر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی
دیو است سپاه تو یکی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی
❈۲۱❈
امروز همی به مطربان بخشی
شرب شطوی و شعر گرگانی
وز دست چو سنگ تو نمییابد
مؤذن به مثل یکی گریبانی
❈۲۲❈
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی
ای گشته تو را دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی
❈۲۳❈
لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟
کز فعل تو نیز همچو ایشانی
در قصد و نیت همه بدی داری
لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟
❈۲۴❈
نان از دگری چگونه بربائی
گر تو به مثل به نان گروگانی؟
از بد نیتی و ناتوانائی
پر مشغله و تهی چو پنگانی
❈۲۵❈
وز حیلت و مکر زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی
با تو نکند کنون کسی احسان
زیرا که نه اهل بر و احسانی
❈۲۶❈
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی
❈۲۷❈
حجت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و تابانی
ای حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی
❈۲۸❈
دلتنگ مشو بدانکه در یمگان
ماندی تنها وگشته زندانی
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدین زمین تو سلمانی
کامنت ها