ناصرخسرو:ای غره شده به پادشائی بهتر بنگر که خود کجائی
❈۱❈
ای غره شده به پادشائی
بهتر بنگر که خود کجائی
آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائی؟
❈۲❈
تو سوی خرد ز بندگانی
زیرا که به زیر بندهائی
گر بنده نهای چرا نه از تنت
این چند گره نه بر گشائی؟
❈۳❈
زین بند گران که این تن توست
چون هیچ نبایدت رهائی؟
پس شاه چگونهای تو با بند
چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟
❈۴❈
گر شاه توی ببخش و مستان
چیزی تو ز شهر و روستائی
زیرا که ز خلق خواستن چیز
شاهی نبود بود گدائی
❈۵❈
یا باز شه است یا تو بازی
زیرا که چو باز میربائی
وان را که به مال و جان کنی قصد
خود باز نهای که اژدهائی
❈۶❈
گیتی، پسرا، دو در سرائی است
تو بسته در این دو در سرائی
بیرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئی
❈۷❈
پیوسته شدی به خاک تا زو
میرای نیایدت جدائی
گر رای بقا کنی در این جای
بیهوده درای و سست رائی
❈۸❈
وین چرخ کهش ایچ خود بقا نیست
تو بر طمع بقا چرائی؟
گر می به خرد درست مانده است
این بر شده چرخ آسیائی
❈۹❈
هر کو به خرد بقا نیابد
بیهوده چرائی ای چرائی
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتائی
❈۱۰❈
ای گاو! چرای شیر مرگی
بندیش که پیش او نیائی
تو جز که ز بهر این قوی شیر
از مادر خویش مینزائی
❈۱۱❈
از کاهش و نیستی بیندیش
امروز که هستی و فزائی
دندان جهان همیت خاید
ای بیهده، ژاژ چند خائی؟
❈۱۲❈
آنجا که شوی همی بپایدت
وینجای همیشه می نپائی
بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حیران و هایهائی
❈۱۳❈
خوردی و زدی و تاخت یک چند
واکنون که نماندت آن روائی
یک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائی
❈۱۴❈
ای بوده بسی چو اسپ نو زین،
امروز یکی کهن حنائی
جاهل نرسد به پارسائی
بیهوده خله چرا درائی؟
❈۱۵❈
آن بس نبود که روی و زانو
بر خاک بمالی و بسائی؟
گر سوی تو پارسائی است این
والله که تو دیو پر خطائی
❈۱۶❈
زیرا که نخست علم باید
تا بیش خدای را بشائی
هرگز نبرد کسی به بازار
نابیخته گندم بهائی
❈۱۷❈
پر خاک و خسی تو ای نگونسار
از بیخردی و از مرائی
هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائی
❈۱۸❈
چون یک سخن خطا بگوئی
بهر جهل تو آن دهد گوائی
ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون بنوی شده خدائی
❈۱۹❈
اکنون مردم شوی گر از دل
دیوی به خرد فرو زدائی
شوراب ز قعر تیره دریا
چون پاک شود شود سمائی
❈۲۰❈
آئینه عزیز شد سوی ما
چون نور گرفت و روشنائی
با علم گر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی
❈۲۱❈
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیایدت همائی
ای جاهل چون شوی به مسجد؟
ای تشنه چرا کنی سقائی؟
❈۲۲❈
گر جهد کنی، به علم از این چاه
یک روز به مشتری برآئی
در خورد ثنا شوی به دانش
هرچند که در خور هجائی
❈۲۳❈
خورشید شوی قوی به دانش
هرچند ضعیف چون سهائی
یک روز چنان شوی به کوشش
کامروز چنان همی نمائی
❈۲۴❈
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی
تا میوهٔ جانفزای یابی
در سایهٔ برگ مرتضائی
❈۲۵❈
چیزی عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی
زان میوه شوی قوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی
❈۲۶❈
هرچند که بیبها گلیمی
دیبای نکو شوی بهائی
از حجت گیر پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائی
❈۲۷❈
با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائی
کامنت ها