ناصرخسرو:جهان را نیست جز مردم شکاری نه جز خور هست کس را نیز کاری
❈۱❈
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
❈۲❈
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
ازین بدترش باشد نیز عاری؟
چه دزدی زی خردمندان چه موشی
چه بدگوئی سوی دانا چه ماری
❈۳❈
خلندهتر ز جاهل بر نروید
هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری
زجاهل بید به زیراک اگر بید
نیارد بار نازاردت باری
❈۴❈
حذر دار از درخت جاهل ایراک
نیارد بر تو زو جز خار باری
چه باید هر که او سر گین بشولد
مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟
❈۵❈
چو خلق این است و حال این، تو نیابی
ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری
به از تنهائیت یاری نباید
که تنهائی به از بد مهر یاری
❈۶❈
خرد را اختیار این است و زی من
ازین به کس نکرده است اختیاری
پیاده به بسی از بسته برخر
تهی غاری به از پر گرگ غاری
❈۷❈
مرا یاری است چون تنها نشینم
سخن گوئی امینی رازداری
همی گوید که «هر کو نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری»
❈۸❈
یکی پشتستش و صد روی هستش
به خوبی هر یکی همچون بهاری
به پشتش بر زنم دستی چو دانم
که بنشسته است بر رویش غباری
❈۹❈
سخنگوئی بیآوازی ولیکن
نگوید تا نیابد هوشیاری
نبینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری
❈۱۰❈
به هر وقت از سخنهای حکیمان
به رویش بر ببینم یادگاری
نگوید تا به رویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخائی بادساری
❈۱۱❈
به تاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری
به صحبت با چنین یاری به یمگان
به سر بردم به پیری روزگاری
❈۱۲❈
به زندان سلیمانم ز دیوان
نمیبینم نه یاری نه زواری
سلیمانوار دیوانم براندند
سلیمانم، سلیمانم من آری
❈۱۳❈
به دریا باری افتاد او بدان وقت
ز دست دیو و من بر کوهساری
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری
❈۱۴❈
مرا تا بر سر از دین آمد افسر
رهی و بنده بد هر بیفساری
زمن تیمار نامدشان ازیرا
نپرهیزد حماری از حماری
❈۱۵❈
گرفتهستند اکنون از من آزار
چو از پرهیز بر بستم ازاری
ز بهر آل پیغمبر بخوردم
چنین بر جان مسکین زینهاری
❈۱۶❈
تبار و ال من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری
به فر آل پیغمبر ببارید
مرا بر دل ز علم دین نثاری
❈۱۷❈
به هر فضلی پیاده و کند بودم
به فر آل او گشتم سواری
به فر آل پیغمبر شود مرد
اگر بدبخت باشد بختیاری
❈۱۸❈
به فر علم آلش روزهدار است
همان بیطاعتی بسیار خواری
به جان بیقرار اندر، بدیشان
پدید آید زعلم دین قراری
❈۱۹❈
ستمگاری به جز کز علم ایشان
در این عالم کجا شد حق گزاری؟
به فر آل پیغمبر شفا یافت
ز بیماری دل هر دلفگاری
❈۲۰❈
به حلهٔ دین حق در پود تنزیل
به ایشان یافت از تاویل تاری
نبیند جز به ایشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری
❈۲۱❈
نهان آشکارا کس ندیده است
جز از تعلیم حری نامداری
نگارنده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری
❈۲۲❈
بدین دار اندرون بایدت دیدن
که بیرون زین و به زین هست داری
لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش
زخاک و خارو خس چون مرغزاری
❈۲۳❈
ازیراک از قیاس، آن شادمانی است
سوی دانای دین، وین سوکواری
چو شورستان نباشد بوستانی
چو کاشانه نباشد ره گذاری
❈۲۴❈
گر آگاهی که اندر رهگذاری
چه افتادی چنین در کاروباری؟
چو دیوانه به طمع بار خرما
چه افشانی همی بیبر چناری؟
❈۲۵❈
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری
بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب
خری خیره مده مستان خیاری
❈۲۶❈
که روزی زین شمرده روزگارت
بباید داد ناچاره شماری
بخوان اشعار حجت را که ندهد
به از شعرش خرد جان را شعاری
کامنت ها