ناصرخسرو:ایا دیده تا روز شبهای تاری بر این تخت سخت این مدور عماری
❈۱❈
ایا دیده تا روز شبهای تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بیگناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
❈۲❈
تو را شست هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری
تو اندر حصار بلندی و بیدر
ولیکن نهای آگه از باد ساری
❈۳❈
بدین بیقراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری
❈۴❈
در این بند و زندان سلیمان بدین دو
نبوت بهم کرد با شهریاری
ز بیدانشی صعبتر نیست عاری
تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری
❈۵❈
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟
نداری همی شرم ازین بیازاری!
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بیعلمی آید هم بیفساری
❈۶❈
تو را جان دانا و این کار کن تن
عطا داد یزدان دادار باری
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در
دهد جان و دل را رهیوار یاری
❈۷❈
خرد یافتی تا مرین هردوان را
به علم و عمل در به ایدر بداری
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار تو را پیشکاری
❈۸❈
ازین است جانت ز دانش پیاده
وزین تو به تن جلد و چابک سواری
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن از این پیشکاری و خواری
❈۹❈
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران
چو تن مست خفته است از بیش خواری
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری
❈۱۰❈
تو را بند کردند تا دیو بر تو
نیابد مگر قدرت و کامگاری
چه سود است از این بند چون دیو را تو
به جان و تن خویش می برگماری؟
❈۱۱❈
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟
که دیوی است بازوت خود سخت کاری
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری
❈۱۲❈
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها میگذاری
بهاران به امید میوهٔ خزانی
زمستان بر امید سبزهٔ بهاری
❈۱۳❈
جهانا دو روئی اگر راست خواهی
که فرزند زائی و فرزند خواری
چو میخورد خواهی بخیره چه زائی؟
وگر می فرود آوری چون برآری؟
❈۱۴❈
ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو بازی شکاری و آز شکاری
به فرزند شادی ز پیری پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگساری
❈۱۵❈
درختی بدیعی ولیکن مرین را
درخت ترنج و مر آن را چناری
یکی را به گردون همی برفرازی
یکی را به چاهی فرو میفشاری
❈۱۶❈
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی کهش به خارت بخاری
❈۱۷❈
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدین از تو الفغدهام بختیاری
تو بیعلت عمر جاویدی از چه
همی خواهی از خلق عمر شماری؟
❈۱۸❈
گنهکار را سوی آتش دلیلی
کمآزار را سوی جنت مهاری
به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور میگزاری
❈۱۹❈
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه
ز بلخی شنودی و نیز از بخاری
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه
سزد کاین سخن را به جان برنگاری
❈۲۰❈
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی
وگر تنت بفریبد آن زشت ماری
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری
❈۲۱❈
حقیقت بجوی از سخنهای علمی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟
به چشمت همی مار ماهی نماید
ازیرا تو از جهل سر پر خماری
❈۲۲❈
چو از شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوی خوش بگریی به زاری
امیدت به باغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری
❈۲۳❈
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد بر الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟
❈۲۴❈
چرا نسپری راه علم حقیقت؟
به بیهودهها جان و دل چون سپاری؟
به راه ستوران روی می به دین در
به چاه اندر افتادی از بس عیاری
❈۲۵❈
سخن بشنو از حجت و باز رهشو
بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
کامنت ها